میدونم واسه ی اون مهم نیستا ولی واقعا دست خودم نیست نمیتونم دوستش داشته باشم یه تنفر وحشتناکی توی دلم ایجاد شده و این باعث شده واقعا بی کسو کار بشم
بعد از اینکه دیگه دوسش نداشتم آدم ترسناکی شدم قبلش واقعا مهربون بودم الان مردن کسی هم برام مهم نیست
فک کنم اسمش قصی القلب شدنه یا هرچیزی هست اصلا چیز قشنگی نیست
خب من فکر میکردم خدا دوستم داره و بعد از اینکه فهمیدم اینطور نیست واقعا وحشتناک بود برام
اداهم در نمیارم واقعا بهم اثبات شد که از من متنفره
حسش مثل این بود که کسی که مدتها عاشقش بودی روی صورتت اسید بپاشه
یا مثل اینکه مامان بزرگت از بین همه ی نوه ها تورو بی دلیل پرت کنه بیرون
یا مثل اینکه با خوشحالی بری بغل بابات که چند هفته اس ندیدیش و یهو پرتت کنه اونور
مثل اینکه مامانت از غذای مورد علاقت درست کنه و به خواهر برادرات بده ولی نزاره تو بخوری
مثل اینکه اون خاله ی مهربون کوچیکت بی دلیل بلاکت کنه
حس میکنم قلبم تیکه تیکه شده
و از هر زاویه ای هم نگاه میکنم واقعا بحث حکمت و امتحان الهی و این چیزا نیست بحث تنفره
بی پناه شدن خیلی وحشتناکه