دیشب بعد مدتها رفتم خونه عمو همسرم
من الان حدودا هشت ماهه باردارم
دوقلو هم باردارم و خیلی احساس سنگینی دارم
اونا هم کلی مهمون داشتن اینم بگم دختراش هم بودن ما بعد شام رفتیم ولی اونا تازه میخواستن شام بخورن
دیگه هر چی تعارف زدن ما میل نداشتیم تشکر کردیم و تمام
بعدش که خوردن من گفتم زشته پاشم کمک بدم اما ای کاش من اینقدر چیزا رو واسه خودم سخت نمیکردم
باورتون میشه اون همه شرف رو من شستم و دختراش و عروساش یه بهونه بچه هاشون حتی کمکم نکردن حتی نگفتن یبار که نمیخواد تو بشوری خودمون میشوریم
مهمان ها هم اصلا از جاشون تکون نخوردن
منم اون وسطا یه کمر درد ناجوری گرفتم و دستامو شستم گفتم زنعمو ببخشید کمردرد گرفتم میشه یا بیاید کمکم یامن بشینم دیدم یه خنده ای کرد و گفت آخه تو وقتی نمیتونی کی بهت میگه بلند شی کاری بکنی کوچولو