من اونجایی فهمیدم عاشقم که
بی اختیار با دیدنش آروم شدم
بی اختیار به چشم هاش نگاه میکردم
به مدت ۶ ماه
هر روز ۱۰ ساعت
میرفتم سرکار
تا فقط یک ربع ببینمش:)
عاشقی ما دورادور بود...
هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد اما
انگار یک با هم حرف زدیم و از عشقمون بهم گفتیم
بخاطرش مریض شدم،
بخاطرش کتک خوردم،
بخاطرش ناراحتی اعصاب گرفتم،
ولی
ناراحتیم و دردم اینه که هیچ کدوم رو نمیدونه
نه من قراره چیزی بگم:) نه اون قراره چیزی بدونه...
محکومیم ب دوری و دیدار ما به قیامت موند....
اما نمیخوام بمونه
نمیخوام نفهمه این همه زجر کشیدم
اون نمیدونه من اینهمه میخوامش وگرنه خودشو میکشت برام
اون اول منو دوست داشت نه من
🥲💔 اون فکر کرد من دوست دارم ازش دور شم
اون هیچی نمیدونه
ولی برای من همهههه کار کرد همه کار
میخوام برم با شهامت همه احساسم رو بگم و
خالی شم
این احساسات پنهان شده داره دیوونم میکنه 😔