نمیدونم چرا روزاییکه من حالم خوب نیست اخرش باهمسرم بحثمون میشع ،،ادم نمیتونه ک همیشه شاداب و خوش وخرم باشه یروزایی هست که ادم بدون هیچ دلیلی خستس زیادم نشده ها شاید تو یه ماه یبار،این حالته بد ب ادم دست داده باشه خیلی توجه کردم روزاییکه من از لحاظ روحی حالم خوب نبوده بحثمون شده یروزایی هست مثله زمانه عادت مخصوصا ک الانم دارم اقدام میکنم واسه بچه دارشدن هورمونامم بهم ریخته اونروز همسرم شب کار بود صب ک اومد بیدارشدم باهم صبحونه خوردیم اما یه حسه کسلی و بدی داشتم و بعد اون رفت خوابید منم رفتم خوابیدم حتی ب خودمم ناهار نزاشتم بخورم اما گفتم بزار ب همسرم سالادالویه حدالقل درست کنم بخوره اون چیکار کنه ک من اینجوری ام حوصله ندارم بعد بیدارش نکردم گفتم بزار بخوابه هر موقع گشنش شد بیدار میشه غذاشو میدم و اونم پاشد بخوره سالادالویه اوردم بعد گفت هویجش زیاده منم گفتم کارشناس بخور ولمون کن منم چون گوارشم اذیت میکنه نمیخورم منم داشتم با نون کمی ارده میخوردم خلاصه بحثمون شروع شد اون گفت من هزار بار بهت میگم و تو اینجور درست میکنی نخواستیم بابا خلاصه نخورد منم گفتم حالم خوب نبود منم رفتم اتاق خواب اونم حال پتورو کشیدم سرم باخودم گریه کردم تودلم میگفتم کاش بمیرم بعدش اون خوابش گرفت خوابید اما گوشیشو رو زنگ بیدارشدن گذاشته بود ک دیدم برنمیداره خاموش کنه ، رفتم خاموش کردم اما یه لحظه صفحه تلگرامشو دیدم یه نگاه سرپایی انداختم و رفتم باز دراز کشیدم خوابیدم رو مبل تو گوشیش چیزی نبودخودمم میدونم اما خب یه ان نگاه کردم،،، بعد بیدار شد باهم کمی حرف زدیم گفتم من حالم خوب نیست و اینا حالا سالاد الویه چیزی نیست بخور دیگه منم دیدم اونم با لبخند داره حرف میزنه بهش گفتم ب صفحه تلگرامت نگاه کردم اینو نگفتم این خیلی خیلی عصبانی شد و من اصلا انتظار اینجور واکنشو نداشتم بعد گفت ادم ب تو هزار بارم میگه تو کلت نمیره خلاصه اون ما بین یه حرفا و یه اتفاقایی رد و بدل شد و بعد رفت حموم اومد دراز کشید تو حال منم بغل کرد اما من راسش حس نداشتم چون خیلی گریه کرده بودم منم یه حسه سنگینی میکردم رفتم حموم اومدم رو مبل دراز کشیدم اونم بهم گفت ازم دوری نکن بیا جاتو بنداز جامو انداختم اونم بغلم کرد اما انقدر دلم پر بود و گریه کرده بودم حاله روحیم خیلی بد بود دوستان چیکار کنم گاهی حالم دسته خودم نیست