نه من تقریبا بیست ساله عروسشم اوایل خونشون روستا بود بچه هاش میومدن شهر واسه درس خوندن و البته این خونه ای که ما توش بودیم مال پدرشوهرم بود ولی من قبول کردم اوایل زندگی باهاشون زندگی کنم خیلی اذیت شدم خیلی بی تجربه بودم مادر شوهرم را مثل مادرم میدونستم ولی بعد زایمانم نقاب از چهرش برداشت کم کم چهره واقعیش را نشون داد و همچنین بلاهایی که پسرش سرم اورد را گذاشت به پای زندگی و گفت همه زندگیها سختن تحمل بایدت
ولی دوست ندارم دلم سیاه باشه جلو بچه هام بشم مامانی که واسه خاطر خودش و گذشته ای که بچه هام خبر ندارن اونها را از محبت مادربزرگشون محروم کنم