داشتم با شوهرم بحث میکردم رفتم تو اتاق زنگ زدم نگهبان ساختمونمون با هماهنگی من اومد جلوی درمون که بگه صدای دعوا میاد همسایه ها شاکین چون میخواست بزنه شوهرم منو منم حاملم
نگهبان اومد در زد و شوهرم رفت درو باز کرد نگهبان بهش گفت صدا میاد منم رفتم جلوی در گفتم میشه بیاین داخل چند لحظه اومد و منم هر بلایی شوهرم تا الان سرم اورده بود هر چی هیز بازی در اورده بود خرجی نمیداد کتک میزد با شکم حامله رو به نگهبان گفتم جلوی شوهرم...شوهرم سرشو بالا نمیاورد اصلا ازم همچین توقعی نداشت فکر میکرد مثل همیشه تو ساکت میشم و هیچی نمیگم ولی من دیگه خسته شده بودم یه لحظه از کوره در رفتم حتی گفتم منو از خونه میندازه بیرون
الان پشیمونم از گفته هام میگم ای کاش مثل همیشه لال میشدم هیچی نمیگفتم نباید با ابروی شوهرم بازی میکردم خیلی پشیمونم منم خب کسیو نداشتم تا الان حرفامو بزنم بهش انقدر جمع کرده بودم ریخته بودم تو خودم که یهو فوران کردم میدونم هیچ وقت از دل شوهرم پاک نمیشه این کارم