میگه تصمیم گرفتم که چند تا کار را انجام ندهم غیبت نکنم قضاوت نکنم و دروغ نگم حجابم هم رعایت کنم و گفته البته اینکار سختیه و خیلی کارها را انجام ندهم و از خدا خواستم کمکم کنه خواهرم گفته تو بنده خاص خدایی که بهت اینطور نشون داده گفته نه من حسادت میکردم و عیبهایی داشتم بلاخره هر کس خودش خودش را میشناسه پول برام خیلی مهم بود
میگه خونه بودم که بهم زنگ زدند که شما مهمان امام رضا هستید در مهمانخانه امام رضا برای فردا نهار هم مهمان حضرت هستید از طرف دکتر نبی که پدرش خیلی گریه میکنه
این خانم میگه به امام رضا گفتم که بخاطر پدرم هم که شده شفای من را بده
خلاصه با پدر و مادرشان تولد امام رضا به مشهد میروند به خواهرم میگه من مطمئنم که دیگه شفام را از امام رضا گرفتم
چون باز اونجا به امام رضا میگه امام رضا من خیلی خر هستم بازهم اگر من شفا پیدا کردم یک نشانه به من نشون بده که خاطرم جمع بشوم که میگه دسته ای از کربلا وارد حرم شدند که فیلمش را برای خواهرم فرستاده
میگه یک پسر جوانی که پرچم حضرت ابوالفضل دستش بود پرچم را به سرم کشید و سربندش که نوشته بود امام رضا را از سرش باز کرد و به سر من بست