علاوه بر اینکه از همون اول ازدواج همیشه پشت سرم حرف میزد جلو رو خودم به مادر مهربونم توهین میکرد هزار کار دیگه......هر وقت میریم اونجا یه حرفایی میزنه بدنم میلرزه فکرم تا مدتها درگیر میشه مثلا دیشب میگفت من بچه بودم زمستونا حوصلم سر میرفت دونه میپاشیدم برا گنجشکا ..گنجشکا یا پرندها که عادت میکردن نزدیکش میشدن حمله میکرده سراشونو میکنده با دست....اصلا حالم بد شد اینارو شنیدم... با خوشحالی بدون پشیمونی میگه یا مثلا میگه