سلام دوستان ببخشید تاپیک قبلی ام نشد که بگم
این داستان زندگی یه دختری هست که الان یه خانوم ۴۵ ساله است
بگو
یه داستان دردناک اما واقعی ..این خانوم از اقوام منه ....براتون تعریف میکنم فقط صبور باشی لطفا ....و البته ازتون راهکار میخوام واسه حل کردن مشکل این خانوم
لایک
بفرما
این معلومه قرار پر بازدید بشه
لطفا با دلای پاک و مهربونتون برای منم دعا کنین حاجت روا بشم ممنون
این خانوم حدود ۲۵ سال پیش ازدواج کرد .عاشق پسر خاله اش شد و با وجود مخالفت شدید مادر و پدرش ازدواج کرد ....البته قرار شد برای زندگی برن شهر محل زندگی پسره ....علت اصلی مخالفت مادر و پدر دختر همین. بود که پسر می خواست شهرستان زندگی کنه
خلاصه دختر رو بعد از مراسم عروسیه از تهران بردن یه شهر دیگه ....خانواده پسر با اینکه فامیل بودن چندان روی خوشی به خانواده دختر نشون نمیدادن ....واسه همین خانواده دختر دیر به دیر میرفتن دیدن دخترشون ....
واسه راحتی شما اسم مستعار میزارم و دختر میشه مهتاب و پسر امیر
خب میفرمودید
امیر یه خونه کوچیک تو یه طبقه زیر همکل واسه مهتاب اجاره کرد و زندگی شون رو شروع کردن. مادر امیر که میشد خاله. مهتاب ، به پسرش یاد داد که خط تلفن واسه خونه نخر چون مهتاب از مادر و تواهرش دورا و زیاد حرف میزنه و پول تلفن باید بدی
ببخشید بد تایپ میکنم
عزیزم لطفا منو لایک کن
مهتاب دلتنگ مادرش میشد ولی اجازه نداشت زنگ بزنه ...فقط روزی یکبار اون هم از خونه خاله اش ( مادر شوهر) زنگ میزد خونشون ...
خلاصه بعد از چند ماه مامان و بابا و خواهر و برادر مهتاب رفتن دیدن دخترشون....مهتاب خیلی خوشحال بود . اونا چند روزی موندن و موقع خداحافظی مهتاب گریه میکرد و خواهر مهتاب غصه دار بود . اونها فقط یکسال تفاوت سنی داشتن ...
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
33 ثانیه پیش
36 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
