(ببخشید طولانیه ولی لطفاً بخونید کمک کنید)
اول اینو بگم که من و خانوادم مذهبی هستیم و برای ازدواج هم دنبال یه کیس مثل خودم هستم
حالا من تاحالا با چندین نفر پیرو بحث ازدواج حرف زدم(خواستگار منظورمه)ولی هیچکدوم رو خوشم نمیاومد یعنی اصلا اخلاق و رفتار و سلایقمون به هم نمیخورد که به چیزای دیگه شون فکر کنم
حالا الان یه خواستگار دارم که تا حد زیادی وضعیت خوبی داره،هم اصالتشون نزدیکه هم محل زندگیشون باما یکیه هم خواهر نداره یه برادر کوچیک داره،شغل و ماشین داره خونه هم تامین میشه براش...سه جلسه باهاش صحبت کردم از نظر شخصیتی هم چیز بدی ازش ندیدم و پسر خوبیه،تاحالا هرچی گفتم قبول کرده حتی مهریه هم ازم پرسید و اصرار کرد نظرمو بگم گفتم ۳۱۳ گفت خودمم همیشه به همین فکر میکردم با اینکه نمیدونم خانوادم قبول کنن یا نه...کلا هرچی میگفتم وقتی نظرشو میگفت بعدش میگفت البته نظر شما خیلی مهمه و هرچی شما بگید و...
همشم میگه من شمارو دیدم خیلی به دلم نشستید و حتی جلسه سوم بهم یه هدیه کوچیک داد و گفت اینو نگه داشته بودم بدم به همسر آینده ام...
با اینکه هنوز حتی جلسه خواستگاری رسمی نیومدن و فقط آشنایی بوده...
حالا من مشکلم چیه...
من جلسه اول خیلی خوشحال شدم وقتی باهاش حرف زدم و دیدم تفاهم داریم،و زیاد نگاهش نکردم فقط در حد یکی دوبار گذری،چون اون اصلا نگاه نمیکرد و ضایع بود من خیلی خیره بشم،ولی کلا خیلی ذوق زده بودم چون در نگاه اول همه ملاک هامو داشت
جلسه دوم هم همینطور گذشت و صحبت هامون خیلی خوب تموم شد و با تفاهم کامل میگذشت و آخرش بهم گفت دوست داره تا عید غدیر رسمی بشه و کلا تا یه جایی پیش ببره قبل محرم (چیزی که فهمیدم اینه که مادرش انگار بیخیاله یکم و به خاطر همین این میخواد خودش مدیریت کنه و یکم عجله داره انگار...)
بعد از جلسه دوم من خودم جوگیر شده بودم انگار خیلی خوشحال بودم تموم شده میدونستم همه چیزو و همش به مامانم اینا میگفتم عید غدیر دیگه بله برونمون باشه و...
تا اینکه خیلی یهویی پیجشو پیدا کردم و عکساشو که دیدم خورد تو ذوقم...انگار کور شده بودم تو جلسات آشنایی یا چی ولی یه جورایی خورد تو ذوقم...نه که بد باشه یا زشت باشه...بنده خدا زشت نیست...ولی نمیدونم انگار چشمام کور شده بود تو آشنایی عکساشو که دیدم تازه یه سری چیزا توچهرش به چشمم اومد و این واقعا ذوقمو کور کرد
حتی نمیگم خودمم خوشگلم من خودم بد نیستم ولی حالا خیلییی خوشگلم نیستم اوکیم..اونم معمولیه زشت نیست ولی خب اون چیزی که فکر میکردم نیست(مامانم بعد جلسه اول گفت من از اون سر ترم ولی خودم نظری راجب چهره خودم ندارم)...حالا بعدش تو کامنتا پیج عمه اش رو هم دیدم و رفتم دیدم عمه هاش چندان مقید به حجاب نیستن و بسیار تجملی هستن و رابطه به شدت نزدیکی هم با این پسر دارن به گفته خودش و رفت و آمد زیاد...حالا ما کلا خانواده مذهبی که بجز خودمون فامیل پدری و مادری همه مذهبی و محجبه هستیم...و رفت و آمد هم خیلیییی کم داریم در حد سالی یکی دوبار...اینا رو که دیدم گفتم جلسه سوم برم راجب این قضیه صحبت کنم باهاش
جلسه سوم بهش گفتم گفت عمه هاش آدمای با اعتقادی هستن فقط یکم حجابشون مشکل داره ولی مهربونن و ...تهش گفت اگه فکر کردید رفت و آمد زیاد اذیتتون میکنه کمش میکنیم رفت و آمد رو...کلا سعی میکنه من هرچی میگم همراهی کنه ولی از وقتی از جلسه سوم اومدم خونه انگار خیلی مردد شدم...هر پنج دقیقه نظرم عوض میشه حتی نمیدونم چمه...اصلا اون شور و حال اولیه رو ندارم اصلا...یهو میگم رد کنم...بعد یه چیزی ته ذهنم میگه چرا خب ،مشکلش چیه،هرچی میگی داره قبول میکنه،میگم جواب مثبت بدم...یهو یه چیزی میگه اگه پشیمون بشی چی...از نظر منطقی کیسیه که خیلی ها جای من بودن حتما قبول کرده بودن بی چون و چرا...ولی من اصلا نمیدونم چمه و چرا یهو اینجوری شدم...دارم روانی میشم انقدر فکر کردم
(خیلی ببخشید عکس میترسم بزارم آشنا ببینه ،عکس نخواید لطفا)
اینم بگم همه اینا فقط تو دو هفته اتفاق افتاده...من اینجوری یهو مردد شدم ولی انگار پسره همه چیزو تموم شده میدونه واسه خودش و کلا علاقه پیدا کرده به من و حتی جلسه سوم داشت راجب اینکه هماهنگ کنه بیان خونه مون خواستگاری و...حرف میزد...خیلی فشار رومه