نه ماه بارداریم ویار بد داشتم و چون نمی تونستم مهماندار خوبی باشم خانواده شوهرم نیومده بودن خونم
20 روزی بود که زایمان کرده بودم
حالم خوش نبود و افسردگی خفیف داشتم و اونا اومدم حدود یک ماه بعد رفتن و مادر همسرم به بهانه قهر اومد خونه ما
نابود شدم
هرگز هرگز هرگز هرگز نمی بخشم به خصوص خواهر شوهر از خدا بیخبرم رو که اون هی راهیشون میکرد
الان چها سال میگذره و من صبح چه چشمم رو باز میکنم و شب که می بندم نفرینشون میکنم
زندگی و حالم بعد از اون خوب نشد
خود این ماجرا زمینه اتفاقات و دعواهای بعدی رو برای زندگی من فراهم کرد
الان که بعد چهارماه میخوام باردار شم نمی تونم به خاطر فشارهای روحی و روانی
ولی اونا خوش و خرم
خواهر شوهرم هم دوتا بچه اورده بعد از اون سال
همیشه فکر می کنم خدا با آدمای ظالم رفیقتره