2777
2789

اسمم فرشته است متولد 136‪0

تو یه خانواده پرجمعیت بدنیا اومدم و بزرگ شدم مادرم دختر بزرگ یکی از  بزرگ های یکی از محلات سرسبز شمال بود و نسبت نزدیکی با خانواده پدریم داشت زنی سفید پوست و لپ گلی که حتی بعد از ازدواجش هم همه با لفظ عروسک صداش میکردن بدون اغراق بگم که شباهت زیادی هم به عروسک داشت 😅

بارداری اول مادرم جنین پسری بود که به گفته مادربزرگم مشخص بود تپل بود و دقیقا روز زایمان بخاطر کمبود امکانات روستایی و درشت بودن جنین و سخت زایی مادرم برادرم دیر دنیا میاد و متاسفانه مرده بدنیا میاد

خانواده پدرم بعد فوت برادرم رفتار خوبی با مادرم نداشتن 5تا عمه داشتم و 3تا عمو که بسیار مستبد و مغرور بودن و کسی رو در حد و اندازه خودشون نداشتن و با هیچ یک از اعضای فامیل و حتی همسایه های محل رفت و آمد و صمیمیتی نداشتن

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

انقدر این روزا سرنوشت تلخ ادمارو خوندم امیدوارم سرنوشت تو حداقل زیبا باشه💚

یاد گرفتم هر اتفاقی که تو زندگیم افتاد رو با اغوش باز بپذیرم چون که با اتفاقایی که افتاد تو زندگیم بزرگ شدم همیشه هر راهیو که رفتم فقط برای بدست اوردن آرامش بود و شاید هنوز خیلی راه هست که باید برای بدست اوردنش برم ولی زندگی اینو بهم یاد داد تو این مسیر اگه هراتفاقی برام افتاد چه خوب وچه بد پا پس نکشم و قوی تر به راهم ادامه بدم. من با این تفکر خوشبختم💛✨برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفر هستند اصلا وقت ندارم چون بسیار سرگرم دوست داشتن کسانی هستم که دوسم دارند🌸و قسم به اون روزی که بعد اون همه سختی بهم گفتی«دیدی مال من شدی»دوستت دارم🩵مامانِ رز🩷

خبببب

“سیگار کشیدن نشونه‌ی بزرگ شدن نیست، گل کشیدن تفریح نیست، بد دهنی بانمک نیست، خریت شجاعت نیست، بی قانونی زرنگی نیست، هرکی فالورش زیاده آدم حسابی نیست، هرزگی افتخار نیست، ولنگاری آزادی نیست، دین ابزار کاسبی نیست، هر مزخرفی تولید محتوا نیست، رویا فروشی کارآفرینی نیست، هر حرف قشنگ و جذابی درست نیست” و به نظرم کوتاه مختصر مفید؛ ۹۹٪ آدما و چیزا سر جای خودشون نیستن...!🦋ماکه پروانه خواهیم شد بگذار دنیا هرچه میخواهد پیله کند🦋(استاد قنادی و عاشق آشپزی) 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

مادرم بعد از برادرم مجدد باردار شد و خواهر بزرگم لیلی رو بدنیا آورد برای مادرم فرقی نداشت که دختر دنیا آورده یا پسر ولی خانواده پدرم از عروس ارشد انتظار نوه پسر داشتن مادرم پشت هم و به فاصله های کم باردار میشد و بعد دنیا اومدن هر دختر به امید اینکه بعدی پسر میشه 7تا دختر دنیا آورد که توی بارداری آخر بعد کلی نذر و نیاز خدا برادرم رو بهمون بخشید با دنیا اومد امیرعلی انصافا زندگی پرجمعیت مون رنگ و بوی دیگه ای گرفت دختر چهارم بودم و از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به مادرم داشتم پوست سفید و چشم و ابروی مشکی و کشیده و قد بلندی که تو نگاه اول دل و دین هر پسری رو می‌بردم 🤪😵‍💫

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

قدیما هر چی میشده ربط میدادن به عروس

الان بچه وضعیتش اینجوری شده چه ربطی به مادر داره

خدا رو شکر کم کم آدما عاقل شدن

البته هنوزم مونده 

(👰‍♀💍)از کاربران نی نی سایت درس های زیادی گرفتم یاد گرفتم طرز فکر همه انسان ها شبیه من نیست و همه آدمها با اعتقادات خودشان زندگی کنند پس از هرکسی انتظار هر‌گونه رفتاری را داشته باشم❤️به هیچکس اعتماد نکنم شاید متشخص ترین افراد فیکی بیش نباشند❤️احترامم نسبت به افراد را به شعورشان گره بزنم❤️بیش از حد با کسی بحث نکنم چون آرامش خودم از بین خواهد رفت❤️آدمهای بی ادب و عقده ایی را درک کنم شاید گذشته تلخی آنها را به اینجا رسانده❤️

سرنوشت خودم نیست بچه‌ها من نویسنده ام مال یکی از نزدیکامه اسامی هم مثل بقیه داستان هام مستعاره

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

دختر کم حرف و خجالتی بودم سرم به کار خودم گرم بود و صبح تا ظهر مشغول درس بودم و بعد مدرسه کمک حال مادرم تو مزارع کشاورزی مشغول بودم

دوره دبستانم به سر اومد و وارد مقطع راهنمایی شدم خلق و خوی عمه هام و حرفا و رفتارهایی که با اطرافیان داشتن تاثیر زیادی تو شخصیتم گذاشته بود با خودم فکر میکردم حتما راست میگن که هرکسی در حد شخصیت مون نیست پدربزرگ پدریم ملک و املاک زیاد داشت و از این جهت خودمون رو یه سر و گردن از بقیه بالاتر میدیدیم الحق که چندین هکتار زمین تو بهترین منطقه شمال کشور کم چیزی نبود!!!!

توی مدرسه هم سعی می‌کردم با کسی رفاقت نکنم و تا وقتی مجبور نمی‌شدم با هیچ کدام از همکلاسی هام همکلام نمی‌شدم خوشگلی خیره کننده ای داشتم که باعث شده بود غرور کاذبی شده بود که دایره تنهاییم رو تنگ تر میکرد!

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

دوسه ماهی که از مدرسه گذشته بود متوجه شدم که حليمه دختر یکی از خان های آبادی هم توی همون کلاس و مقطع درس میخونه، پدر حليمه حتی از پدربزرگ منم پولدارتر بود و حتی میتونم بگم میتونست کل املاک پدربزرگم رو یکجا بخره و بفروشه! خیلی حواسم به حليمه بود متوجه شدم که اونم مثل من با کسی رفاقتی نداره و خیلی اوقات تنهاست غرورم اجازه نمی‌داد که بهش پیشنهاد دوستی بدم از طرفی هم متوجه میشدم که بچه‌ها پشت سرم حرف های زیادی میزنن و منو نچسب خطاب میکنن که برام مهم نبود گهگاهی که زیرچشمی حليمه رو نگاه میکردم متوجه میشدم که اونم حواسش پی منه یک هفته ای گذشت و از فکر حليمه بیرون اومده بودم که یک روز مربی پرورشی به کلاسمون اومد و گفت که برای جشن دهه فجر باید به گروه های دو یا سه نفره تقسیم بشیم و هر گروه کاری رو به عهده بگیرم و یه تعدادی از بچه‌ها هم سرودهای مربوط به دهه فجر و پیروزی انقلاب رو آماده کرده بودن گروهای چند نفره ای تشکیل داده بودن و سرودهارو برای روز جشن تمرین و تکرار میکردن

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

حليمه دست بلند کرد و گفت خانم من پدرم ماشین داره هر روز به شهر میره من میتونم وسایل مربوط به تزئین کلاس رو بگیرم و کلاس رو تزئین کنم( اون زمان ماشین داشتن خیلی باکلاس بودن به حساب میومد و توی روستا دوسه نفری بیشتر ماشین نداشتن)

حليمه نیم نگاهی به من انداخت و گفت البته خانوم من نمیتونم تنهایی این مسولیت و گردن بگیرم اگه فرشته کمکم کنه عالی میشه منکه از تنهایی خسته شده بودم و از طرفی خیلی دلم میخواست با حليمه دوست بشم از خدا خواسته قبل اینکه خانم چیزی ازم بپرسه با ذوق سرپا ایستادم و گفتم من مشکلی ندارم منم تو تزئین کلاس با حليمه کمک میکنم و این شد شروع دوستی منو و حليمه و آغاز بدبختی هام😞💔

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

پدر حليمه درست مثل پدربزرگم به واسطه ثروت زیادی که داشت بسیار آدم متکبر و یک دنده ای بود دوتا زن داشت و از هر زن چندین بچه داشت که هر زن ها با بچه ها خونه و زندگی مستقلی داشتن و انصافاً برعکس زن ها که چشم دیدن هم دیگه رو نداشتن اما رابطه ی بچه‌ها باهم خیلی صمیمی بود بعد از اون جشن دوستی منو حليمه عمیق و عمیق تر شد حليمه گاهی اوقات با برادرش با ماشین به مدرسه میومد و چون مسیر خونمون نزدیک بود با اصرار ازم میخواست که باهاش سوار ماشین برادرش بشم که منو به خونه برسونن ولی چون جو روستا مناسب همچين رفتارهایی نبود هيچ وقت نمیتونستم درخواست حليمه رو قبول کنم و هر وقت که برادرش دنبالش میومد جلوی درب مدرسه این کشمکش بین منو حليمه ادامه داشت از اون اصرار و از من انکار که همیشه هم به قهر و دلخوری حليمه ختم میشد!!

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

مادر حليمه دوتا دختر وسه تا پسر داشت حليمه دختر بزرگ بود و حمیده خواهر کوچیک ترش که بچه آخر بود و چند سالی از حليمه کوچیک تر بود، حمید برادر بزرگش پنج شش سالی از حليمه بزرگتر بود پسر قد بند و لاغر اندامی که تو نگاه اول شاید هیچ جذابیتی نداشت اما به واسطه شرایط مالی که داشتن خودش و خیلی بالا میدید تو اون ماشینی که میتونم به جد بگم بالاترین مدل ماشین اون زمان بود وقتی دم درب مدرسه میومد چشم هر دختری رو خیره خودش می‌کرد و آب از لب و لوچه همه آویزون میشد و پچ پچ هاشون تمومی نشد اون سال تموم شد و تابستون شروع شد و دوستی منو حلیم دورادور ادامه داشت سال تحصیلی جدید شروع شد و اینبار منو حليمه کنارهم توی یه کلاس سال تحصیلی جدید رو شروع کردیم و به کسی اجازه نمی‌دادیم به دایره دوستی مون وارد بشه،

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

البته اینم بگم جز من بقیه خواهرام و حتی عمه هام هم همین رفتار و داشتن و اینو باکلاس بودن می‌دونستن برادر حليمه بیکار بود و هر روز ساعت تعطیلی مدرسه دم در مدرسه انتظار خواهرش و میکشید حليمه مثل یه پرنسس سوار ماشین میشد و منم طبق معمول درمقابل اصرار هاش مقاومت میکردم و مسیر خونه رو تنها و پیاده میومدم دلم نمیخواست روی خوش به کسی نشون بدم یا حمید فکر کنه من از موقعیت شون سو استفاده میکنم

چند وقتی بود میدیدم حليمه خیلی سرخوشه خوشحال بود و مدام زیر لب ترانه میخوند چندباری هم دیده بود برگه هایی که چیزی روش نوشته شده رو لای کتاباش قائم می‌کرد عادت نداشتم چیزی بپرسم و فضول کاراش بشم ولی این حرکات هر روز مرموز تر از روز قبل میشد و حتی منم کنجکاو شده بودم قضیه چیه ولی خب سعی می‌کردم حسم رو سرکوب کنم که این دوستی بهم نخوره

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو

یه روز که ساعت ورزش بود از کلاس رفتم بیرون به حليمه هرچی اصرار کردم دل درد رو بهونه کرد و از کلاس بیرون نیومد رفتم تو حیاط مدرسه ولی دلم طاقت نیاورد و گفتم برگردم یه سری به حليمه بزنم و اگر حالش خوب نبود به مدیر اطلاع بدم وارد کلاس شدم دیدم حليمه کاغذ تا شده ای رو از لای کتابش درآورد و سخت مشغول خوندن شد و اصلا متوجه حضور من نشد و با هر سطری که میخوند لپاش گل مینداخت و سرخ میشد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم جلو رفتم دستم رو روی شونه حليمه گذاشتم و گفتم دلت درد میکرد یا کاره دیگه ای داشتی و من مزاحمت شدم تقلب نوشتی؟!!! تنها خوری؟!!! حليمه که توقع نداشت منو ببینه دست پاچه کاغذ رو تو دستش مچاله کرد و با لکنت زبانی که از استرس شدید به سراغش اومده بود گفت نه اشتباه میکنی فرشته تقلب چیه، آره خب تقلب نوشتم، نه اصلا چیزه بذار خودم بهت میگم دست به کمر به دستپاچگی حليمه نگاه میکردم و منتظر بودم حرفش رو تموم کنه

خودش باید ارزشتو بدونه، خودش باید بفهمه وقتی تو هستی خیلی کارا میرن تو لیستِ اضافه کاری، نه اینکه بدویی، بجنگی، حرص بزنی تا ثابت کنی جایگاهتو
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792