سلام بچه ها ما با صاحبخونمون مشترک هستیم واحدا جدان ماپایینیم بعد این صبح زود بیدار میشه و خودش و بچه هاش میان میشین خونه ما منم روم نمیشه چیززی بگم واقعا خسته شدم دیگه یا وقتایی ک بیکاره میاد خونه ما بعضی وقتا من حوصله خودمم ندارم چ برسه یکی دیگ کسی تجربه ای داشته کمک کنه
چیزی نمیگم چون دلم خیلی از این دنیا پره...میخوام ازت هر چی بگم بغضم گلومو میبره...آدم یوقتا از خودش بی حرف باید بگذره...این روزهای آخرو ساکت بمونم بهتره...
کاربران محترم:زمانی که تاپیک میزنم یعنی انتظار هر نوع اظهار نظری را دارم ،پس مشکلی با انتقادشما ندارم در صورتی که ادب کلامتون در تاپیکم رعایت بشه . ،،،،اما زمانی که در تاپیک کاربران دیگه اظهار نظر دارم هرچند که تبادل نظر هست ، پاسخی که میذارم برای استارتر اون تاپیک هست اگر از کامنتم خوشتون اومد و ریپلای کردین خوشحال میشم اما اگر مطابق میلتون نبود لطف کنید بگذرید چون چیزی که من کامنت گذاشتم دیدگاه من بوده و نسبت به منطق خودم پاسخ دادم پس تنها استارتر اون تاپیک حق انتقاد از کامنتم را دارند در صورتی که صحبتم تضاد داشته باشد با عنوانشون اگر پاسخی از جانب من دریافت نکردین دلیل بر این نیست که حق با شماست ممنون از فهم و شعور شما 🤍
آخه رومم نمیشه میاد ببینه بچه من خونشونو خط خطی نکرده یا بلایی سرکابینتا نیاورده
یعنی چی خواهر من....تو خونه اجاره کردی که ارامش داشته باشی...روت نمیشه حرف بزنی در و باز نکن...چند بار اینکارو کن و بعدش بهش بفهمون همسرت خوشش نمیاد با همسایه ارتباط داشته باشی
چیزی نمیگم چون دلم خیلی از این دنیا پره...میخوام ازت هر چی بگم بغضم گلومو میبره...آدم یوقتا از خودش بی حرف باید بگذره...این روزهای آخرو ساکت بمونم بهتره...