میخوام یه داستان واقعی خودمو بهتون بگم. امیدوارم خوشتون بیاد. چن سال قبل من عاشق یکی شدم که نه تنها من بلکه هزاران عاشق داشت تا اون موقع من فردی بودم که هیچ حسی به پسرا نداشت و حالم ازشون بهم میخوردحتی پسرای خوشتیپ و خوشگل را هم میدیم بدم ازشون میامد(تو ذهنم میگفتم این حتما چن تا دختر را تا حالا...). خلاصه. این پسری که میخوام بهتون تعریفشو بگم خیلیییییی زیبا بود البته من بازم بهش حسی نداشتم فقط میدیدم که زیباس. ولی وقتی تعریفشو از داداشم(آشنای داداشم بود یخورذه دوستی داشتن) میشنیدم کم کم عاشقش میشدم داداشم تو خونه تعریفشو میکرد مثلا میگفت فلانی چه قدر پسرخوبیه فلان دختر از جلومون رد شد حتی نگاشم نکرد یا میگفتخیلی پسر مذهبی و بادرک و فهم و مثبته. خیلی سربه زیره. و ...آقا من این حرفارا میشنیدم رفته رفته دلم براش تنگ میشد ولی تودلم میگفتم اگه پسری دخترویو بخواد براش قدم پیش میزاره اونم منو دیده ولی چرا هیچ عکس العملی نشان نمیده و ...
.خلاصه دلم براتون تعریف کنه که تصمیم گرفتم عشقشو فقط تو دلم نگه دارم و به هیچ احد الناسی نگم و حتی نزارم خودش هم متوجه بشه. ولی همیشه تو خودم بودمو انقد دلم براش تنگ میشدانقد شبا گریه میکردم و به خدا گلایه میکردم که خدایا مگه من چکار کردم منم دخترخوبیم و اونم پسر پاکیه و مثبته چرا بهم نمیرسونیش چرا خدایی نمیکنی و ...، هم منطقه ای هم نبودیم که هرزگاهی ببینمش و دلتنگیم کم بشه.ادمه شو تعریف کنم؟!