دقیقا منم اینجوری بودم
نه میتونستم ازش دل بکنم نه میتونستم کنارش باشم
واقعا زهرمار کرده بود،افسرده م کرده بود،روانی و عصبی کرده بود منو
سر هرچیزی داد میزدم و اعصابم به قدری داغون بود که حد نداشت
یه بار جلوش زدم به سرم،داد زدم که ولم کن برو بمیر
اونقدر عصبیم میکرد که حد نداشت
میدید گریه میکنم ولی مهم نبود براش،احساس میکنم لذت میبرد از این کار
من خیلی جاها میرفتم ولی بهش نمیگفتم اصلا،چون آدمی نبود بخوام باهاش صادق باشم
وقتی میگفتم نمیذاشت برم
بخاطر همین دیگه نگفتم بهش
کافی بود بفهمه دیگه،تا چند روز عصبانی میشد شدید و با هم دعوا میکردیم
خیییییلی سخته با همچین آدمی بودن
میدونم ها سخته،آدم روانش نابود میشه
ولی بخاطر بچه هات تحملش کن