2777
2789
عنوان

عروسی پسر خاله شوهرم نمیذاره برم

| مشاهده متن کامل بحث + 900 بازدید | 53 پست
دلم گرفته دلم عروسی میخاد بعد هم نمیدونم میفهمی یا نه از خودم بدم اومده که عرضه ندارم یه عروسی برم ا ...

دیگه هیچی نگوتاروز عروسی ولی کاراتوبکن آماده باشی شاید دلش به رحم اومد خودش گفت رفتین 

ولی تااون روزبحثشوپیش نکش اصلا

خدایاتکیه داده ام به آسمانی که تو روی ابرهایش نشسته ای♥
مریضه از اول  گفت عروسی نمیریم نمیدونم چه مرگشه روانیه بخدا عروسی دختر خاهرش که از مراسم عقد کن ...

سخته اینجوریم

کسی که من باهاش بودم هم به همین قدر رفتارای روانی طور داشت 

واقعا عصبیم میکرد و به حد جنون میرسوند

دوست قشنگم یه صلوات برای حال خوبم مهمونم کن،بعد بهم بگو که منم برات صلوات بفرستم❤️😍

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

دیگه هیچی نگوتاروز عروسی ولی کاراتوبکن آماده باشی شاید دلش به رحم اومد خودش گفت رفتین  ولی تاا ...

اگه امید داشته باشم که بیشتر اذیت میشم ولی میدونم این آدم دلرحم نیست  که حتی بهش فکر کنه 

سخته اینجوریم کسی که من باهاش بودم هم به همین قدر رفتارای روانی طور داشت  واقعا عصبیم میکرد و ...

دقیقا منم به مرز جنون میرسونه اگه بخاطر بچه هام نبود دو دییقه تحمل نمیکردم آدم مودی هستش رفتارای تاکسیکی داره خودش هر غلطی دلش میخاد میکنه و بشدت دروغگو هستش باور کن پریشب خونه نیومد  از سر کار تازه رفته سر این کار حدودا یک هفته هستش اولش به من گفت شب کاری هم داره منم قبول کردم بعد پریشب تا ساعت یک بیدار بودم دیدم نیومد منم خوابم برد با بچه ها ولی تا صبح چند بار از خواب بیدار شدم از استرس و فکر و خیال بهش هم زنگ نزدم چون هم دلخور بودم هم گفتم اگه جوابمو نده بیشتر عصبی و استرسی میشم چون سابقه داره که جوابمو نده زیاد بعد صبح ساعت 6 بیدار شدم زنگش زدم خاموش بود خالیم تا 8 پاشدم دو سه بار دیگه زنگ زدم برنداشت  بعد نیم ساعت خودش زنگ زد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده منم عصبی بودم گفتم چرا دیشب نیومدی گفت من گفتم که شبکاری هم داره گفتم چرا زنگ نزدی خبر بدی اس میدادی بعد داد و بیداد راه انداخت و گفت چرا تو زنگ نزدی اگه نگران بودی زنگ میزدی تا خاستم جوابشو بدم فوش داد و قط کرد گوشیو

دقیقا منم به مرز جنون میرسونه اگه بخاطر بچه هام نبود دو دییقه تحمل نمیکردم آدم مودی هستش رفتارای تاک ...

وااااااای دقیقا مثل کسی هست که من باهاش بودم 

خودش رفتارش اونقدر بد بود میدیدی من تلفن رو قطع میکردم 

بعد زنگ میزد انگار نه انگار اتفاقی افتاده 

گفتم چیکارم داری؟

می‌بست به فحش که تقصیر منه زنگ میزنم بهت گمشو

دقیقا اینجوری ها

انگار روانی بود

میرفتم عروسی زهرمار میکرد اونو برام،هزار مدل دعوا میکردیم قبلش با هم

کاری میکرد همیشه گریه کنم و زهرمار بشه همه جا واسم


دوست قشنگم یه صلوات برای حال خوبم مهمونم کن،بعد بهم بگو که منم برات صلوات بفرستم❤️😍
وااااااای دقیقا مثل کسی هست که من باهاش بودم  خودش رفتارش اونقدر بد بود میدیدی من تلفن رو قطع ...

ای خداااا این چه بخت و اقبالی که  من دارم  خوشبحالت که جدا شدی من پا سوز بچه هامم ولی همش تو فکر و خیالات ازش هزاران مرتبه طلاق گرفتم و پشیمون شدم من نمیدونم چه غلطی بکنم

ای خداااا این چه بخت و اقبالی که  من دارم  خوشبحالت که جدا شدی من پا سوز بچه هامم ولی همش ...

ما با هم دوست بودیم این اینجوری بود 

میرفتم خونه مادربزرگم اینا،زنگ میزد که چرا میری

حق نداری بری،هزار حرف می‌شنیدم ازش هزار تا ها

اجازه نمی‌داد با خانوادم برم باغ خودمون 

مثلا امروز اگه میرفتم بیرون با دوستام 

دو ماه بعد یکی دعوت میکرد عروسی،میگفت حق نداری بری

میخواستی با دوستات نری بیرون 

یعنی رسما روانی بود و میخواست اذیتم کنه

بعضی وقتا اونقدر عصبانی میشدم ازش که دوست داشتم بزنم بکشمش

خودشم که عصبانی میشد انگار دیوانه زنجیری بود 

عزیزم شما باید کوتاه بیای چون ازدواح کردی و بچه دارید از هم

بخاطر بچه هات کوتاه بیا

میدونم سخته ها ولی عروسی ارزش نداره آدم زندگیشو نابود کنه بخاطرش

منو نبین دوست بودیم با هم و تموم کردم

شما فرق میکنه شرایطت 

دوست قشنگم یه صلوات برای حال خوبم مهمونم کن،بعد بهم بگو که منم برات صلوات بفرستم❤️😍

این جوری کنه که فردا پس فردا تو جشن ها و عروسی بچه های شما دیگه کسی نمیمونه که بیاد 

هرچند که‌ رنگ و روی زیباست مرا /چون لاله رخ و چون سرو بالاست مرا / معلوم نشد که در طربخانه خاک /نقاش ازل از چه رو آراست مرا 

با گوشت و خونم درکت میکنم

سعی کردم با مشکلات زندگیم کنار بیام.بعضیاشون تاوان اشتباهات خودم بود که پذیرفتم و تا جایی که بتونم باهاشون مبارزه میکنم که نبازم.بعضیاشون هم فقط به دست خدا حل میشه و من عاجزم.و مطمئنم روزی خدا دستمو میگیره...خدایا شکرت..هزار مرتبه شکر که جواب سختی ها و رنج هامو به موقع میدی

ما با هم دوست بودیم این اینجوری بود  میرفتم خونه مادربزرگم اینا،زنگ میزد که چرا میری حق نداری ...

با پوست و خونم میفهمم و درک میکنم حالتو چون این همین شکلیه پدر بزرگ و مادر بزرگم جفتشون دو سال پیش تو یکسال فوت شدن و من همیشه حسرت میخورم چرا بیشتر به دیدنشون نرفتم خیلی میخاستم برم ولی این آدم احمق مانعم میشد و کوفتم می‌کرد از هر سه چهار باری که بابامینا میرفتن من یکبار میرفتم خیلی غصه میخورم که زیاد ندیدمشون

ما با هم دوست بودیم این اینجوری بود  میرفتم خونه مادربزرگم اینا،زنگ میزد که چرا میری حق نداری ...

کوتاه اومدم ولی میدونم هر چی بیشتر کوتاه میام این بشر خودخواه تر میشه و خودم داغون تر ولی میدونم اگه برینم بهش آدم میشه ولی من عرضه اینکارا رو ندارم خیل ترسوام خیلی... از داد و بیداد و هوار هاش میترسم 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792