ما با هم دوست بودیم این اینجوری بود
میرفتم خونه مادربزرگم اینا،زنگ میزد که چرا میری
حق نداری بری،هزار حرف میشنیدم ازش هزار تا ها
اجازه نمیداد با خانوادم برم باغ خودمون
مثلا امروز اگه میرفتم بیرون با دوستام
دو ماه بعد یکی دعوت میکرد عروسی،میگفت حق نداری بری
میخواستی با دوستات نری بیرون
یعنی رسما روانی بود و میخواست اذیتم کنه
بعضی وقتا اونقدر عصبانی میشدم ازش که دوست داشتم بزنم بکشمش
خودشم که عصبانی میشد انگار دیوانه زنجیری بود
عزیزم شما باید کوتاه بیای چون ازدواح کردی و بچه دارید از هم
بخاطر بچه هات کوتاه بیا
میدونم سخته ها ولی عروسی ارزش نداره آدم زندگیشو نابود کنه بخاطرش
منو نبین دوست بودیم با هم و تموم کردم
شما فرق میکنه شرایطت