دیروز ظهر دراز کشیده بودم که یهو زنگ ایفون رو زدن، گوشی رو برداشتم گفتم کیه؟ گفت من همسایتون هستم، مامانم میخواد چایی درست کنه ولی بابام همه فندک هارو با خودش برده سر کار، اگه میشه یه بسته کبریت بهم بدین.
یه کبریت داشتم که توش ده دوازده تا بیشتر نبود اومدم واسش پرش کردم گفتم همسایه اس زشته بعد میگه چقد خسیس بوده دلش نیومده بیشتر بده، البته خودمم غیر از همین دوتا نداشتم که یکیشو دادم به اون دختره. رفتم دم در و بهش گفتم خونه اتون کجاس؟ اونم اشاره کرد به همسایه روبه رویمون و گفت اینجاس. دیگه کبریت رو بهش دادم و اونم داشت میرفت طرف همون خونه همسایمون که اشاره کرده بود، داشتم کم کم درو میبستم که یهو دیدم یکی داره با سرعت میدوه. درو باز کردم دیدم دختره دوید رفت اونطرف کوچه پیش دوتا پسرهشت نه ساله، خودشم هفت هشت سالش بود. بعد دیدم اروم اروم رفتن توی یه زمین خالی که اونطرف کوچه بود و میخواستن اتیش روشن کنن
یعنی اینقدر عصبانی شدم که نگو، دوس داشتم برم خفه اشون کنم. نمیدونم چرا ولی خیلی ناراحت شدم که یه بچه سرمو کلاه گذاشته و منو دست انداخت😁😁