هفت هشت ساله بودم رفتیم عروسی موقع ناهار سفره انداختن همه جمع شدن دور سفره خانومه غذا پخش میکرد یه پیرزنه کنار من نشسته بود به خانومه که غذا میداد گفت دخترم میشه یه تیکه نون بدی من ... من غذا نمیخورم ... نمیدونم چی شد یهو منم گفتم برا منم نون بیار من غذا نمیخورم .. هر چی مامانم سقلمه زد که چرا غذا نمیخوری؟گرسنت میشه .. گفتم نه نمیخورم بشقابمو به زور پس دادم ... خدا شاهده از لحظه اول که بوی کباب پیچید و مردم داشتن خوشمزه خوشمزه میخوردن پشیمون شدم ولی اونقدر مغرور بودم که به روی خودم نیاوردم مامانمم لج کرد از غذایش بهم نداد .. هیچوقت اون لبخند تمسخر پیرزنه رو وقتی که داشتم نون خالی رو به زور قورت میدادم فراموش نمیکنم 😭 اونروز تا آخر عروسی من دل تو دلم نبود .. همش فکر میکردم غذامو نگه داشتن دوباره برام بیارن
شما هم داشتین از این جوگیر شدن خرکی؟؟؟