یادمه ترم اول دانشگاه بودم خیلی بی پول بودم هرجا میرفتم واسه کار گیرم نمیومد اون موقع ها وقت درگیریها و اغ.تشاشات بود و استاد مجبورمون کرد هفت شب بریم دانشگاه وقتی کلاس تموم شد ساعت۹شب بود دانشگاهمون خیلی دور بود و وسط یجایی مثل بیابون هزینه استپ خیلی زیاد بود و پول واسه روزای دیگه نمیموند مجبور شدم پیاده برم که تا خونمون یک ساعت و نیم راه بود دوستامو دیدم تا یکمی راهو با اونا رفتم اونا اسنپ گرفتن گفتن تو چرا نمیری یه لحظه نفهمیدم چی بگم همکلاسیم دست کرد تو جیبش پول درآورد ولی گفتم نه ممنون میان دنبالم کلی اصرار کرد ولی قبول نکردم اونا رفتن من تنها شدم همینجوری پیاده میرفتم همه جا فقط بیابون بود هیچ مغازه ای هیچ چیزی نبود صدای سگا میومد یهو صدای تیراندازی شروع شد منم جیغ کشیدم و فرار کردم تو راه ماشینایی بودن که راننده هاشون مشخص بود مست و خطرناکن بوق میزدن منم ترسیدم یهو صدای تیر محکم اومد یه ماشین شاسی جلو پام وایساده منم از ترس پریدم تو و نفسم داشت قطع میشد راننده دیدم حالم خرابه بهم گفت خانوم حالتون خوبه زبونم بند اومده بود یهو ترسیدم گفتم نخاد سو استفاده کنه یه دختر تنهام گفتم بله ازم آدرس پرسید منو برد تا دم خونه دست کردم تو کیفم که پول بهش بدم گفت نه اصلا من وظیفمو انجام دادم یه خانم تنها شب تو بیابون منم تشکر کردم و پیاده شدم خواستم بگم هنوز آدمایی هستن که واقعا انسانیت سرشون میشه بدون منت بدون چشم بد