گیلان زندگی میکنیم اینجا واسه بیجار شالیزار شوهرم کارگر گرفته بود (داداشش و باباش و شوهر خواهرش) خونه همه اینام همینجاست
شوهرم صبح پاشدم گفت اینا دارن میرن کار کنن تو صبحونه آماده کن بعد درست کردن گفتم دارم میرم بخوابم گف چی بخوابی باید ناهار و عصرونه درسن کنیا منم گفتم درست نمیکنم ب من چه خونه همشون همینجاست زناشون درست میکنن براشون دیگه ناهار میرن خونه گف ن من ب همشون گفتم کلا درست نکنن ما میدیم😐 منم گفتم ب من ربط نداره گفت درست میکنی یا میری خونه بابات
بعد رفت همه لباسامو ریخت کف اتاق ک برو
منم بالشت پرت کردم سمتش گفتم خودت برو گمشو 😒 اونم وحشی شد زد بعد زنگ زده بابام میگه دخترت دیوونم کرده بیا ببرش