داستان کوتاه و پُر مفهموم ❤️
یه دختر جوون بود که همیشه فکر میکرد برای تغییر زندگی باید کارهای خیلی بزرگ بکنه
میگفت: «من تا سرمایه نداشته باشم، تا موقعیت درست پیش نیاد، هیچکاری ازم برنمیاد.»
یک شب خسته و دلگیر توی کوچه راه میرفت که چشمش به یه پیرزن افتاد
پیرزن یه چراغ نفتی کوچیک داشت که به زور نور میداد❤️
دختر پرسید: «مادرجون! این چراغ کوچیک چه فایدهای داره؟ اصلاً چیزی رو روشن نمیکنه.»
پیرزن لبخند زد و گفت: «عزیزم، همین چراغ کوچیک شاید نتونه کل کوچه رو روشن کنه، ولی جلوی پای منو نشون میده❤️
همین که جلوی پام روشن باشه، یعنی میتونم قدم بعدی رو محکم بردارم.»😍
اون لحظه انگار دنیای دختر عوض شد
فهمید برای حرکت لازم نیست همهچیز بزرگ و کامل باشه. فقط کافیه یه چراغ کوچیک توی دلش روشن کنه و با همون، قدم بعدی رو برداره🌿
از اون روز به بعد هر وقت میخواست دست از تلاش بکشه، یاد چراغ کوچیک پیرزن میافتاد. خودش شد همون چراغ برای زندگیش و حتی برای اطرافیانش❤️
گاهی بزرگترین معجزهها با همون کارای کوچیک شروع میشه. یه لبخند، یه دعا، یه قدم… همینها میشه چراغ راه فردا😍
@royayezendegi