عزیرم من سالی که عقد بودم خواهرشوهر گفت خونه بخریم شریکی یه خونه ۳ طبقه طبقه بالا خواهرشوهر که ۵ نفرن و هر روز ول فامیل خونش یعنی هر روز مهمون دارن
وسط من
پایین برادرشوهر مجرد
اینم بگم اونقدر خواهر شوهرم خوب و مهربون بود یعنی هر هفته شام دعوت خرید با هم همه جا با هم اینجوری خوب بود البته منم جبران میکردم
گفتم خونه جدا بهتره شاید شما یه روز ناهار کباب داشتی من سوپ بوش می یاد یا برعکس مثلا جوجه من اندازه خودمون درست کنم نمیشه که به شما ندم
۱۹ سالم بود اما عقل داشتم که نخوام همچین کاری کنم
خلاصه گفتم نه نه نه
ورق برگشت کلن باهام لج شد حتی عروسیم نرقصید و کلی ماجراها کلن بد شد باهام همه جا هم گفت یاسمین نزاشت خونه دار بشم آل و بل
گفتم خواهر من میخوام خونه خودم راحت باسم شما تا ۳ هر شب مهمون داری خب میتونم تذکر بدم نه
اصلا یه روز مهمون دارم نمیخوام شما رو دعوت کنم نمیشه که باید همیشه بیاید یا اصلا خونه به هم ریخته ست یهوو می یاید
این سری گفتن با برادرشوهر مجرده یه خونه بخریم ۹۰ متری ۲ خواب یه خواب مال برادرشوهر گفتم اصلا ابدا معذب میشم میخوام راحت باشم تو خونه
اونجوری باید همش با روسری باشم نهههه دیگه کلن لج شدن و الان اصلا خونه همدیگه هم نمیریم و همیشه میگن یاسمین خوشبخته فلانه فلان جا میره فلان تیپ میزنه
اینم بگم ۵ تا برادرن اولین نفری که خونه خرید ما بودیم
شوهرم اون موقع نامزد بودیم حرف گوش میکرد
خونه رو خرید اما الان اصلا حرف گوش نمیده حرف حدف خودشهههه یه کار مثبتی که داره اینکه به حرف خواهرشوهرام هم گوش نمیده و جلو اونا منو بالا میبره و همیشه پشتمه البته در حرف هاااا در عمل یه چیز دیگه ست
بابام همیشه میگه اگه شریک خوب بود خدا شریک داشت
اصلا شراکت خوب نیست.