سلام دوستان
امروز از صبح خیلی دلم گرفته بود
کلا حال روحیم خرابه
فکر و خیال شبا نمیزاره بخوابم
چند سال پیش دندونم خراب شده بود هربار به شوهرم گفتم بریم درست کنم نمیبرد میرفت از داروخانه قرصی چیزی میگرفت
از این که چندسال درد دندون کشیدم نمیگم در نهایت چندماه پیش کلا دندون و از دست دادم فک بالا چهارمین دندون که خیلییییی تو چشمههههه دیگ با شوهرم دعوا کردم که باید درست کنیم میگه میخواستی مسواک بزنی.گفتم مسلمون چندساله خرابه اگر درست میکردیم اینجوری نمیشد.
این از شوهرم اونم از پدرم که موقعی که شوهرم اومد خواستگاری صاف تو چشمم نگاه کرد گفت یه موقع از من توقع چیزی نداشته باشی.منظورش مراسم و جهاز و کلا همه چیز...بخدای احد و واحد با خفت و خاری جهازم و جور کردم اینکه چجوری قسطای وام و دادم بماند.
حرفاشون از ذهنم نمیره هر شب تو سرم پژواک میشه نمیدونم چه گناهی کردم که این شده زندگیم کسی و ندارم حتی بهش تکیه کنم بگم عوض اینا اون هست.
چندماهه لبخند نزدم
حرف زدنی نمیفهمم طرف مقابل چی میگه همش ذهنم پی اینه که نکنه دارم حرف میزنم دندونم و ببینه
خجالت میکشم
یه کار پیدا کردم ولی هر جور کردم دیدم نمیتونم برم سرکار.کارام جور در نمیاد.
دیگه از هیچکس توقع ندارم پدر و شوهر آدم که اینجور باشن دیگه از کی میشه توقع داشت.
خدا بگذره ازشون من نمیگذرم تو اوج جوونی پیرم کردن.