من ٢٣سالمه يك ساله ازدواج كردم
دوران دبيرستانم عاشق پسرعموم شدم.اونم دوستم داشت.طوري كه بقيه هم فهميده بودن.چند بار هم حرف ها و رفتارهايي شده بود كه مطمعن بودم.ميپرستيدمش ولي اون اقدامي نميكرد.اينم بگم كه خيلي خيلي مومن و سربه زير بود.گذشت و به خاطر مشكلاتي كه با مادرش داشت رفت ساكن تهران شد.
منم به خودم قبولوندم كه نه اشتباه ميكنم اگه اونم دوستم داشت.اقدام ميكرد.چون كار و خونه و زندگي داشت.
گذشت و من فكر كردم حسي بهش ندارم.تا اينكه مردي رو ديدم و جذاب بود و شوخ از هم خوشمون اومد.و به مدت دو ماه دوست بوديم. واقعا دوستم داشت و يك روز اگه نميديد منو عصبي ميشد.مادرش رو فرستاد خواستگاري همه چي خوب بود چون كلي اشناي مشترك پيدا شد.تا اينكه تحقيق كردن و فهميدن قبلا نامزد داشته(خودم اينو ميدونستم و موضوع ده سال پيش بود)براي همين خانواده م مخالفت كرد.اما من و اون دست نكشيديم تا اينكه بلخره قبول كردن...
بماند كه به خاطر اختلاف نظر و عقايد همون نامزدي پشيمون شدم اما نتونستم خودم رو بشكنم.علاوه بر اون واقعا مرد خوبيه و كلي دوستم داره فقط من با لجبازي و گوش نكردن حرف هاش دعوا ميندازم تو خونه مون.البته اونم غده و يه جورايي تقصير اونم هست.كلا كارهاش عذابم ميده.از محبتش بگير تا هر چي...و حتي به طلاقم هم فكر ميكنم چون يك روز در ميون دعوا داريم تو خونه.و حس ميكنم با اين دعوا ها بيشتر هم نسبت بهش دلسرد شدم.بيشتر فكرم تو دعوا ها اينه كه اگه پسرعموم شوهرم بود همين مشكل رو داشتم؟!؟يا اينكه نكنه با نامزد قبلش هم اينجوري بوده كه طلاق گرفته؟!؟چون ميگفت خيلي خوب و عاشقانه شب خداحافظي كردن صبح گفته ديگه نميخوامت.
حالا پسرعموم ازدواج كرده و من داغونم.فكر ميكنم با دست خودم خودمو بدبخت كردم.اگه با اون بودم مشكلي نداشتم.الانم با شوهرم دعوام شد و بهش گفتم تصميم با خودشه.خودشو نجات بده از جهنم زندگي مون.
اگه با اون همه مخالفتي كه خانوادم كردن روي برگشتن داشتم تا حالا ده بار ازش طلاق ميگرفتم.چون اصلا باهاش ارامش ندارم.هميشه عذاب كشيدم 
نميدونم چي كار كنم!؟!