اره سحرجون خیلی فشارروم بود واقعا دیگه نمیکشم این سبک زندگیو.
دلم میخاد منو بفهمن.من خیلی پشت شوهرم بودم رازدارش بودم ولی الان میفهمم اشتباه کردم.کاش سرهمون طلاها سلیطه بازی درمیوردم خانوادشو درجریان میذاشتم ازاینکه انقد خودمو ادم خوبه نشون دادم سکوت کردم حالم بهم میخوره از شخصیتی که خودمو نادیده گرفتم برایکی دگه
ازکارشوهرم خیلی ناراحتم از چشم افتاده.ازایندم میترسم شوهرم۳۰سالشه هنوز خودشو جمع نکرده.
من همیشه بدم میومدخانواده ها درجریان اختلافات زنوشوهرا باخبرباشن.احساس میکنم اون دیدمنفی ودخالتا همیشه هست.
ازاین ناراحتم که بامادرشوهرم دردودل کردم چون هرسری قراره سوال کنه که پسرم خوبشده؟بازاون کارو تکرارمیکنه؟یانمیدونم نتونه رازمو نگه داره.
الانم باز بشوهرم گفتم همه چیو بمادرت نگفتم کلیت گفتم که عکس العملتو ببینم چون ترسیدم بدتر روش باز شه
سحرجون بنظرت این زندگیو چجوری میشه باز درست کرد؟