خیلی ساله جداشده بچشو بهش ندادن. اون مرتیکه هم یه استان دیگه ست. هربار رفت واسه دیدن بچه ش فرارکردن. دیگه خواهرمم بچه شو سپرد دست خدا.
هنوز ازدواج نکرده شاغل بود هنوزم سرکار میره و زندگی میکنه اما از ازدواج میترسه بمیرم براش ادم فقط ی بار زندگی میکنه یه حیوون بیاد زندگیتوخراب کنه و بره پی هرزگیش. و توبمونی و مادری ک نکردی همسری ک نذاشتن بکنی . ترسی ک ی عمر از مردا بیفته تودلت.