مدت کمتر از۲۰روز با اقایی اشنا شدم
تو یه پیک نیک خانوادگی بقل دست ما نشست بودن همودیدم اون با دامادشون بود مجردی
گفت که از خانوادت خوشم اومده و من نیتمازدواج این کروز اول این حرف رو زد برام اصلا قابل درک نبود.
روزای اول که رفتارش عالی بود عین همه ولی من غر زدم بهش که طی روز هیچ زنگی نمیزنی و اینا و این ب مرور تبدیل ب تومخی شد احساس میکنم دوروز اول حتی نصف شب میرفت تو خیابون ب اسم دور زدن و سیگار بهمزنگمیزد ک من ناراحت نشم اما الان ب جایی رسیدیم کدیگ زنگم نمیزنه
از روز اول هم برام تعریف کرد بازار کاریش داغونه امشب کمن دیگ از اول صبح ناراحت شدم ک پیام صبح بخیر و شببخیراتم دیگ خبری نیست چرا ینی چی بهونه اورد برام
عدعا میکنه ک خیلی دوسم داره ولی حس میکنمحرکتی ازم دید کتو پرش هم خورده
امشب گفتمباید باهمصحبت کنیم گفت بزار ی چیزی بهت بگم من شرایط مالیم خرابه خرج خانواده هم رو دوش منه اینا باعثشده من تمرکز نداشت باشم رو رابطمون و تورو ازیت کنم(واقعا هم حال من خیلی بده) گفت ی چند وقتی باید بهموقت بدی ببینم با خودمچند چندم پرسیدم چقدر گفت نمیدونم ی هفته ده روز
گفتم من انتظار داشتم باهمحرف بزنیم درکت کنم منم نمیخوام پاگیر کارات باشم
گفت ن پاگیرنیستی و من نمیتونم اون حسیوکدارم بهت نشون بدم و حس میکنم توداری ازیت میشی
خلاصه دیگحرفی نداشتم برای گفتن گفتم باشه
گفت مراقب خودت باشی و شیطونی نکنی
اخرش چون نمیدونستم کار درست چیه گفتم ک من فکرامو باید بکنم قبول نکردم هنوز چون اینجوری نبودتو یاد میگیرم
گفت مطمعنم ک منو درک میکنی
گفتمدرک با ترکفرق داره
گفت مگ داریم ترک میکنیم فقط ی چند روز نباشم کتوازیت نشی چون واقعا نمیتونم بهت برسم اینجوری عذاب میکشم و خدافظی کردیم
حالا واقعا نمیدونم الان واسه همیشه رفت یا ن
اصلا چرا رفت
کار درست چیه بهونه اورد کبرع روش نشد جور دیگ بهم بگه
واقعا نمیدونم باید چیکارکنم مردارو هم خوب نمیشناسم
بی سیاستی هم از خودم نشون دادم نمیدونم اصلا منتظرش باشم