#پارت_٣
روزا ميگذشت كه يروز اتفاقي كه نبايد افتاد
جشم پسر عموم منو گرفت
پسر هيزي بود
زمين و زمان ميشناختنش
يه گربه ماده رحم نميكرد اومد و گفت منو ميخاد
سحرا هم از خداش بود من برم
ميگف يه نون خور كمتر
بهتر
اينجوري شد كه اوكي دادن و خواستن بيان خاستگاري
جيغ و داد ميكردم
صورتمو چنگ ميزدم
از اونطرف مامانم كتكم ميزد
ميگف گم ميشي ميري
كوتاه نميومد
زوري نشستم سر عقد با مردي نشستم كه هيز تر ازش نديده بودم
نشستم و هر چي صبر كردم عاقد نميومد
اخرش پويا به پسر خواهرش گفت
من تو دنيا از يه زن خوشم اومده ها!!!
پس كو اين عاقد؟!
برو دنبالش
بعد نيم ساعت خبر اورد كه عاقد قبل عقد سكته كرده مرده
پوزخند زدم
حتي خود خدا هم از اين ازدواج راضي نبود
پويا داد و بي داد راه انداخت و اينه سفره عقدو انداخت
رفت تو اتاقش و وقتي بيرون اومد انقد زهرماري خورده بود كه مست شده بود
داد زد
گمشين بيرون از خونم گمشين بيرون مراسم عقد بعدي شنبه ساعت هشته
تا اون موقع روي هيچكدومتونو نبينم !
تقريبا همه دويدن