یه روز رفته بودیم تفریح
توی یه جوی آب همه داشتن شنا می کردن منم دست دختر ۹ سالم رو گرفتم رفتیم توی آب
پای دخترم لیز خورد من گرفتمش و تکیه دادم به جوی آب یکی از اقواممون که داشت آب بازی میکرد به پای من گیر کرد
نزدیک بود من و دخترم رو آب ببره فقط با فشار خودم رو نگه داشته بودم و دخترم رو با چنگ توی بغلم گرفته بودم
یه دفعه شوهرم اومد و بچه رو گرفت
و من با خودم فکر کردم چرا من از اون یا بقیه کمک نخواستم ؟
چرا من تا این حد احساس می کنم در برابر مشکلات خودم و بچه هام تنهام
بعد یادم اومد خیلی وقتا که واقعا نیاز داشتم رد شدم از طرف همشون و من واقعا از کسی توقع ندارم حتی تو بدترین شرایط کمکم کنه
من از درون تنهام