مشکلم با طرز فکر خانوادمه مخصوصا بابام خیلی ذهنیت قدیمی داره همش میخاد منو قانع کنه تو زندگیم دنبال علاقم نرم آخرش شکست میخورم برم یه کارمند عادی بشم ینی فقط براش امنیت شغلی مهمه با اینکه پسرم ولی منو خیلی محدود کرده چون همش به زندگی و دنیا منفی نگر بوده تا فلان ساعت فلان جا نرو دزد میاد میکشت سرعت بالا نرو تصادف میکنی میمیری اینکار نکن علاقتو دنبال نکن فلان کس همچین چیزیو شروع کرده شکست خورده معتاد شده همیشه آدمای بدبخت بیچاره رو مثال میزنه یبار نشد بگه فلانی تویه اینکاره چقدر پولداره چه آدم موفقیه تنها راه موفقیت رو این میدونه که برم پزشکی بخونم میدونه که علاقه هم ندارم هر وقت میخوام یه صحبتی بکنم میگه هنوز وقت هس برو کنکور بده برا پزشکی و... این حرفاش واقعا اذیتم میکنه کمک که نمیکنه انتظار بیجام داره نه اون میتونه منو تغییر بده نه من اونو ولی مثل اینکه اصلا دست بردار نیس خودم تو فکرشم شرایطشو بدست آوردم برم جدا زندگی کنم چون واقعا نمیکشم هر آدم دیگه ای بود از زندگیم حذفش میکردم ولی از اونورم نمیخوام برم نمیدونم تصمیم درست چیه اینجا
ولی یه جوری بچسب بهش که تهش موفق بشی نکه فقط بگی علاقه ولی الکی وقت تلف کنی
اونوقت همون پدر میزنه رو شونت میگه دمت گرم بابا سربلندم کردی
کسی قدر دل پاک مونه هرگز نمی دونه مو "موسی" هم ِبشُم "آسیه" از "آبُم" نمی گیره.نِفهمید و نمیفهمن مُنو درد مونه اینجا مو خط دکترُم خالو کسی قابُم نمی گیره 🍀