مادر پدرم با خانواده شوهرم دوست بودن و رفت و امد داشتیم
اتاق من طبقه بالاس و مهمون بیاد متوجه نمیشم
یه شب قرار بود خانواده شوهرم بیان خونمون و شوهرم گاهیی اوقات چون کارش زیاد بود بود باهاشون نمیومد
خلاصه من اماده و منتظر تو اتاقم که اینا بیان و نگو اومده بودن من نمیدونستم
همینجوری داشتم از پله ها میومدم پایین بلند بلند میگفتم مامان اگه صدرا اومده باشه بهم بگو من میام پایین وگرنه نه حوصله فاطمه رو دارم نه سهیلا
(خواهرشوهرام) و اونام همه جمیعا ترکیدن و ابروم رفت