پیشنهادهای ازدواج موقت زیادی داشتم اما دلم نمیخواست.
از زندگی موقت از نا امنی از بی پولی از فرار از ترس از فقر از گناه خسسته بودم به پیشنهاد یک بنده خدایی باهزینه یک خیر باز به کربلا رفتم ودرد هامو به امام حسین با زجه و گریه 😭فراوان گفتم تا جایی که احساس کردم الان توی حرم سکته میکنم چهل روز از برگشتنم از کربلا گذشت وطبق معمول پیشنهاد ازدواج موقت داشتم نمیدونم چرا ولی قبول کردم وبا اون بنده خدا رفتیم دفتر ازدواج.
عاقد پرسید چه مدت وچند تا سکه یهو من گفتم 114و دائمی اون آقا یهو چشاش گرد شد وگفت آخه... و تو رودرباسی نمیدونست چی بگه عاقد عقدمون کرد دائمی و ما اومدیم خونه بدون اینکه هیشکی از ازدواج ما خبری داشته باشه بعداز یک هفته شوهرمو برداشتمو رفتم شهر خودم و بچمم آوردم هرچی از ازدواج من میگذشت بیشتر احساس خوشبختی میکردم خونه اجاره ای بالای شهر ماشین تیبا 2صفر زیر پام وکلیه وسایل خونه توسط همسرم خریداری شد سرویس طلا برا دخترم خلاصه بعداز دوسال شوهرم ورشکسته شد وکمی نسبت به قبل وضعمون بد شد مجبور به فروش ماشین شدم وطلاهامم فروختم مامانم چند سال بعد اومد شهر من چون داداشم معتاد بود میخواستن ترکش بدن الان اوضاع اقتصادی خیلی خوبی ندارم ویه دختر دیگم دارم اما زندگیم آرامش داره یه لقمه نون تو سفرمه بی منت چشم نامحرمی تو چشمم نیست لبریزم از خدا دخترم حافظ قرانه اما مامانم هر روز میاد میگه چرا با شوهرت دعوا نمیکنی چرا مطالبه گری نمیکنی چرا عقب مونده ای چرا میذاری ازت سو استفاده کنه چرا ازش نمیخوای چرا ماشین وطلاتو گرفته هر روز هر روز مغزمو میخوره بارها بهش گفتم دست از سرم بردار موندم چه کنم این فیلم زندگی پس از زندگیو دیدم که حق مادر چقدر سخته موندم چه کنم دیگه توان ندارم تازه اومده اینجا گریه میکنه که چرا پسرم بامن خوب نیست چرا فقط به زنش اهمیت میده من حلالش نمیکنم ومدام داداشمو نفرین میکنه به شدت بی کس وتنها شده منم بی کس وتنها شدم حتی یه دونه فامیل به لطف اخلاق مهربون مادرم با ما رابطه نداره دردم از بی کسیمه نمیدونم چطور احترام مادرمو نگه دارم به چه طریقی خودشم قبول نمیکنه میگه بچه های من خودشون بدهستن من خوبم من زحمت کشیدم من زن زندگی بودم من مومن وبا خدا هستم به کجا پناه ببرم نمیدونم دردمو گفتم قضاوت با شما