2777
2789
عنوان

زندگی من

74 بازدید | 8 پست

مادرم تو زندگی خیلی زحمت وسختی کشیده البته بیشتر تلاشش در جهت مالی بوده تا اونجا که یادمه همه درگیریهای پدرومادرم سر پول بود مامان منم یه آدم کمال طلب بود درسته اوضاع اقتصادی خوبی نداشتیم ولی بالاخره با اون شرایط پدرم بهتر از اون نمیشد درواقع مادرم غصه هایی که میخورد حرص وجوشی بود که خودش جرقشو ایجاد میکرد بابای من یه آدم ساده کارگر بیسواد بدبخت بود که بچه همسایه هم راحت ازش سو استفاده میکرد حالا فک کن مامانم میخواست از این آدم یه جنتلمن مهندس بسازه و هر روز با دعوا میخواست درس زندگی به بابام بده اما این ما بودیم که هرروز عصبی تر و افسرده تر میشدیم یادم نمیاد یه روز با فحشها وسروصدای مامانم سربابام از خواب بیدار نشده باشیم  الان که بهش فکر میکنم تعجب میکنم چطور بابام نزد مامانمو به قتل برسونه چه صبری داشت بابام یا خداااا البته بیچاره بابام کمی ساده یا به زبون خودمون خنگ بود ولی اونم گاهی اوقات یهو جوش میاوردو شروع میکرد مامانمو میزد ووسایل خونه رو میشکست البته اینم بگم بابامم خیلی خونسرد بود و حرف خانوادشو بیرون میگفت واجازه دخالت هر ننه قمری به زندگیش میداد خوب این مدل بابام بود بابایی که حتی نمیتونست دکمه پیراهنشو مرتب ببنده وخاک بغل شلوارشو بتکونه به هر حال راه حلش طلاق بود وتمام


اما مامانم هی بچه براش میاورد جالبه 5تاهم زایمان موفق وسه تا سقط داشت

یادم نمیاد مامانم یه بار اومده باشه وگفته باشه دخترم تو الان به سن تکلیف رسیدی و باید جلو نامحرم فلان کار کنی یا روزه الان بهت واجبه یا نماز بخونی خودش که میگه من نماز میخوندم و به شما هم یاد دادم ولی من فقط نماز خوندنشو یادمه اما از دین حرف زدنو وتشویق کردن مارو یادم  نیست اینو به این دلیل ذکر کردم که الان نگران حجاب ونماز وروابط محرم نامحرم ماست وبراش زجه میزنه یه جورایی مسخرس مثل اینه که هیچی نکاری هر روز آبش بدی بعد بگی چرا سبز نمیشه جونم براتون بگه... بالاخره من که 23سالم شد وشرایط ازدواج برام پیش نمیومد که فرار کنم تصمیم گرفتم به پدرومادرم پیشنهاد طلاقشونو بدم وسفت وسخت پای کارشون وایسادم وچون ماها قرار بود توخونه پدر زندگی کنیم اونم کنار مادرمون نمیشد که ولش کنیم براهمین طرف مامانو گرفتیم و پدرم با مبلغ پونزده میلیون تومن حدود 15سال پیش از مادرم جدا شد و حدود یک سال بعدم با کارگری وبدبختی پول ناچیزی جمع کردو یه دختر جوان تو سبک وسیاق خودش  به قولی هم کفو خودش پیدا کردو ازدواج کرد

خلاصه ما با مامانم زندگی میکردیم من به خاطر شرایط بد زندگی  واخلاقهای فجیع مادم  واینکه ترس از بالارفتن سن و حرف مردم با یه معتاد دوست شدم وبه زور خودمو زنش کردم البته من 24سالم واون تقریبا 20سالش بود  بدبخت هی میخواست در بره ولی من ولش نمیکردم اونقدر این زبون بسته بدبود که روم نمیشد نشون بابام بدمش براهمین رفتم از بابام وکالت ازدواج گرفتم و زن این فلک زده شدم وقتی رفتم خونش تا یک هفته یه زنگم به هیشکی نزدم مینشستم بغل این معتاد تزریق کنه ولی حاضر نبودم برم خونه مامانم خلاصه یواش یواش دیگه چشم وگوشم باز شدو فهمیدم نه بابا نمیشه با معتاد زندگی کرد وتقاضای طلاق دادم اما وسط کار متوجه شدم باردارم حالا دادگاه وهمه میدونستن باردارم ونمیشد کاریش کرد بچه رو به دنیا آوردم حکم طلاقم اومد بعدم شوهرم تو یه تصادفی فوت شد.

حالا دیگه برگشتم خونه ی اول عین بازی ماروپله شده بودم قدرت تحلیل هیچی رو نداشتم تمام توانمو مادرم با دعواهاش ازم گرفته بود مدام سرکوفت مدام دعوا داداش کوچیکم رفت معتاد شد و داداش دیگم هر روز ورشکسته میشد یک ریالش دو ریال نمیشد مدام احساس حقارت داشت داداشم طفلی فکر میکرد باید چاکر مخلص مردم باشه که همه بگن وای چه مرد جنتلمنی وبهش احترام بذارن معلوم بود تشنه احترامه تشنه توجه ومحبت براهمین با یه دختره دوست شد وباهاش ازدواج کرد وبعد ازدواجم محو خانواده دختره شد و کلا بدیهاشونو نمیدید تا اینکه کاملا درمحاصره زنش دراومد وکلا قید خانواده رو زد هرچند مامان من به جای جلب توجه داداشم با فحش وناسزا مثلا میخواست اونو از بدیهای زنش آگاه کنه درحالی که داداشم بیشتر از مامانم دور میشد خیلی جاها مامانم راست میگفت ولی صداش شنیده نمیشد و هممون دلمون میخواست گوشمونو بگیریم و فقط صدای مادرمونو نشنویم

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

قبل از ازدواج داداشم، درگیریهای من ومامانم به اوج رسیده بود فشار اقتصادی نا امنی وتنش های فراوان وترس از یک آینده مبهم منو وادار کرد از شهرم درواقع فرار کنم وبا مردهای نامحرم ارتباط برقرار کنم به امیدی که یه جایی بتونم خونه ای بخرم ومستقل زندگی کنم چون تحمل اینو نداشتم چکه چکه سالها بشینم پول جمع کنم وآخرشم از دست مامانم سکته کنم اما راهی که انتخاب کرده بودم بازم بدتراز بدتر بود به همین منوال وسرعت به تاخت پیش میرفتم البته نماز میخوندم وبرای اطرافیانم جالب بود که من چطور گناه میکنم به این بزرگی ونمازم میخونم یه روز کسی ازم پرسید بهش گفتم امید بخشش وگشایش دارم درسته بدم اما شاید یک رکعت این نمازها جایی به دردم خورد خلاصه پولام حسابی جمع شده بود به مامانم گفتم قبول کن طبقه بالای خونتو بسازم وبرا خودم خونه مستقل داشته باشم اما قبول نکرد حقم داشت میگفت تو این محله پایین شهر خونه سنگین بشه دیگه کسی نمیخره تا ابد گردنمون میمونه خلاصه منم پولشو دادم ماشین وطلا خریدم و بعداز 6ماه ماشینم چپ شد و دکتر گفت باید پاهامو قطع کنن

قبل از ازدواج داداشم، درگیریهای من ومامانم به اوج رسیده بود فشار اقتصادی نا امنی وتنش های فراوان وترس از یک آینده مبهم منو وادار کرد از شهرم درواقع فرار کنم وبا مردهای نامحرم ارتباط برقرار کنم به امیدی که یه جایی بتونم خونه ای بخرم ومستقل زندگی کنم چون تحمل اینو نداشتم چکه چکه سالها بشینم پول جمع کنم وآخرشم از دست مامانم سکته کنم اما راهی که انتخاب کرده بودم بازم بدتراز بدتر بود به همین منوال وسرعت به تاخت پیش میرفتم البته نماز میخوندم وبرای اطرافیانم جالب بود که من چطور گناه میکنم به این بزرگی ونمازم میخونم یه روز کسی ازم پرسید بهش گفتم امید بخشش وگشایش دارم درسته بدم اما شاید یک رکعت این نمازها جایی به دردم خورد خلاصه پولام حسابی جمع شده بود به مامان

حالا به التماس از خدا وائمه افتادم از امام حسین خواستم یه فرصت دیگه از خدا برام بگیره پیاده برم کربلا ماه ها گذشت ومن تمام ریال به ریال پولها رو خرج پام کردم تا کاملا خوب شدم و باکمال ناباوری عازم کربلا شدم برای اولین بار خلاصه وقتی برگشتم خیلی بی پول بودم رفتم فروشندگی یه مغازه وبه پیشنهاد دوستم با یه آقایی ازدواج موقت کردم که فقط خونه زندگی مستقل داشته باشم همسرم پسر خوبی بود اما ازمن 5سال کوچیکتر ومجرد بود خیلی میخواست بامن ازدواج دائم بکنه ولی خانوادش قبول نمیکردن خوب حقم داشتن دخترمو خیلی دوست داشت وزندگی 6ماهه آرومی رو تجربه کردم به شدت احساس خوشی وامنیت داشتم تا اینکه به پیشنهاد خواهرش ازهم جدا شدیم ولی کمی اوضاع پولیم بهتر بود خونه ارزونی اجاره کردم وتو مبل سازی شروع به کار کردم سنگین ومتین فقط کار میکردم تا اینکه یواش یواش پولام داشت ته میکشید وحقوقم کفاف نمیداد دوستم از همان شهری که قبلا بهش فرار کرده بودم زنگ میزد ومیگفت بیا اینجا کار کن وازدواج کن چرا داری خودتو اذیت میکنه به پیشنهادش بارمو بستمو رفتم و اونجا مشغول به کار شدم وبچمم شهر خودم فعلا پیش مامانم گذاشتم که بعدا برم بیارمش پیش خودم

پیشنهادهای ازدواج موقت زیادی داشتم اما دلم نمیخواست.

از زندگی موقت از نا امنی از بی پولی از فرار از ترس از فقر از گناه خسسته بودم به پیشنهاد یک بنده خدایی باهزینه یک خیر باز به کربلا رفتم ودرد هامو به امام حسین با زجه و گریه 😭فراوان گفتم تا جایی که احساس کردم الان توی حرم سکته میکنم چهل روز از برگشتنم از کربلا گذشت وطبق معمول پیشنهاد ازدواج موقت داشتم نمیدونم چرا ولی قبول کردم وبا اون بنده خدا رفتیم دفتر ازدواج.

عاقد پرسید چه مدت وچند تا سکه یهو من گفتم 114و دائمی اون آقا یهو چشاش گرد شد وگفت آخه... و تو رودرباسی نمیدونست چی بگه عاقد عقدمون کرد دائمی و ما اومدیم خونه بدون اینکه هیشکی از ازدواج ما خبری داشته باشه بعداز یک هفته شوهرمو برداشتمو رفتم شهر خودم و بچمم آوردم هرچی از ازدواج من میگذشت بیشتر احساس خوشبختی میکردم خونه اجاره ای بالای شهر ماشین تیبا 2صفر زیر پام وکلیه وسایل خونه توسط همسرم خریداری شد سرویس طلا برا دخترم خلاصه بعداز دوسال شوهرم ورشکسته شد وکمی نسبت به قبل وضعمون بد شد مجبور به فروش ماشین شدم وطلاهامم فروختم مامانم چند سال بعد اومد شهر من چون داداشم معتاد بود میخواستن ترکش بدن الان اوضاع اقتصادی خیلی خوبی ندارم ویه دختر دیگم دارم اما زندگیم آرامش داره یه لقمه نون تو سفرمه بی منت چشم نامحرمی تو چشمم نیست لبریزم از خدا دخترم حافظ قرانه اما مامانم هر روز میاد میگه چرا با شوهرت دعوا نمیکنی چرا مطالبه گری نمیکنی چرا عقب مونده ای چرا میذاری ازت سو استفاده کنه چرا ازش نمیخوای چرا ماشین وطلاتو گرفته هر روز هر روز مغزمو میخوره بارها بهش گفتم دست از سرم بردار موندم چه کنم این فیلم زندگی پس از زندگیو دیدم که حق مادر چقدر سخته موندم چه کنم دیگه توان ندارم تازه اومده اینجا گریه میکنه که چرا پسرم بامن خوب نیست چرا فقط به زنش اهمیت میده من حلالش نمیکنم ومدام داداشمو نفرین میکنه به شدت بی کس وتنها شده منم بی کس وتنها شدم حتی یه دونه فامیل به لطف اخلاق مهربون مادرم با ما رابطه نداره دردم از بی کسیمه نمیدونم چطور احترام مادرمو نگه دارم به چه طریقی خودشم قبول نمیکنه میگه بچه های من خودشون بدهستن من خوبم من زحمت کشیدم من زن زندگی بودم من مومن وبا خدا هستم به  کجا پناه ببرم نمیدونم دردمو گفتم قضاوت با شما

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز