یک روز رفتیم بعد اون ماجرا خونه ی مادر شوهر
عید بود دیدم نه شیرینی نه آجیل نه غذا هیچی
نشسته پیش من و نگام میکنه
یکم گذشت بچم گفت چرا هفت سین نداری مادر جون
گفت همه چیزمون تموم شده همه اومدن خوردن و تموم شده
منم خوابم میاد منم به شوهرم گفتم پاشو بریم یهو بهم گفته بچه هام راست میگن تو سلیطه و بدی و نباید نگهت دارم 🤕 من اومدم تو حیاط اومد دنبالم گفتم هم به خودت هم بچه هات جز خوبی نکردم حالا شما میخای منو نگه داری من حلال نمیکنم اومدم خونه و فقط گریه کردم