من با خانواده همسرم و خانواده خودم مشکلاتی دارم که باهاشون هیچ رفت و آمدی ندارم
اما همسرم رفت و آمد میکنه باهاشون توی این چند سال
حالا میخواد مهمونی بده و هر دو خانواده رو دعوت کنه ( دختر عمو پسر عمو هستیم )
گفتم چرا رفتی توی مهمونی ها که حالا دلت بخواد مهمونی بدی ، من نیومدم الانم مهمونی نمیخوام بدم
بهش گفتم اگر بخوای توی خونه بگیری من نیستم
یا ببر شون رستوران واسه شام
یا اگر قراره خونه باشه من اون شب رو خونه نیستم
بهم گفت غلط میکنی نباشی اینقدر میزمنت تا خون بالا بیاری مثل چی بمونی و پذیرایی کنی از سر کشی میندازمت
چیکار کنم من واقعا نمیخوام چشمم به چشم شون بیوفته
دلم گرفته از زندگیم
از بابا و مامانم که الهی خیر نبینند
ازشون کینه کردم
خانوادم منو به اجبار شوهرم دادن به پسر عموم
اما در حالی که به دو خواهرم که به ترتیب از من یکسال و دوسال کوچیک ترن اجازه دادن درس بخونن و با هرکس میخوان ازدواج کنند
از خانواده عموم هم کینه کردم که چون دیدن حال منو و اجبار کتک بابا و داداشم رو اما کاری نکردن
پا پس نکشیدن