شوهرم هیچ وقت تو روزهای سخت کنارم نیود.
هیچ وقت اولویتش نیستم و نبودم.
مثلا نصفه شب خونه ی یکی از اقوامش نذری درست میکردن هرچی بهش گفتم من میترسم نرو تنهام گذاشت.
یا مثلا عمل کرده بودم نمیتونستم با بچه کوچیک خونه تنها باشم گفت میخوام برم با دوستام کمپ و تو خودت از پس خودت بربیا اینقدر گریه کردم نرفت اما کلی بدخلقی کرد.
الانم یک مهمونی دعوت شدیم که اونجا من داغ مرگ بچه ام برام تازه میشه.
میگه عزاداری تو مسخره است باید بیای مهمونی.
بهش میگم چرا درکم نمیکنی چرا دل میشکنی من گناه دارم.
الان ذهنم خیلی مشغوله با خودم میگم مردی که سالها تنهات گذاشته هیچ وقت براش اولویت نبودم همیشه دل میشکنه.
یا اگر با خانواده اش بحثی بشه همیشه فک میکنه من مقصرم.
یا هرچی محبت کنم قانع باشم و .... آخرش باز دل میشکنه.
حتی تو بارداری با یک دختره چت میکرد بعد من فهمیدم التماس کرد ببخشم اما وقتی بخشیدم همچنان بداخلاقه.
ذهنم مشغول شده که موندن درسته یا جدا بشم؟
تحمل اینکه بعد مرگ بچه ام حالا شروع کنم جمع کردن وسایل و طلاق برام سخته.
اینکه دیگه هیچ وقت مادر نشم برام سخته.
امید داشتم یک دختر کوچولو مثل اون داشته باشم.
اما تحمل یم آدم سنگدل که هیچ وقت درکم نمیکنه هم خیلی سخته.
مشکل مالی ندارم.
حمایت خانواده رو دارم.
حق طلاق دارم.
و بچه ام فوت شده بچه ندارم.