مادرپیرم ۲ روزه بیمارستان بستریه خواهرم مونده پیشش امروز به شوهرم گفتم پنجشنبه وجمعه که بچه ها مدرسه ندارن من برم پیش مادرم ،پسرم یه کوچولو تب داشت ،اونو بهانه کرده که بچه مریضه حق نداری بری در صورتیکه بخدا میدونم بهانست،دوست نداره برم جایی.حسابی دعوامون شد بهم میگه دیگه مادرت وقت مردنشه ول کن بشین سر زندگیت، تو خوشیها مرد خوبیه،اما وای به روزی که کوچکترین مشکلی پیش بیاد هيچ وقت تکیه گاهم نیست جمع گریزه،زمان وفات پدرم خیلیها به اخلاق گندش پی بردن ،چیزی که من ۱۴ سال نگذاشته بودم رو بشه ،دوتا بچه دا رم میخوام اجتماعی بار بیان ،اما واقعا دست وپا م رابسته،دیگه نمیدونم چی کارکنم بعضی وقتا حتی به طلاق هم فکر میکنم اما دلم برا بچه ها میسوزه،بخدا دوتا دسته گل تربیت کردم دست تنها ،هرکی میبینه حظ میکنه ،اما این نادان حتی قدر بچهها را هم نمیدونه شما بگین چیکار کنم