سلام دو سال و سه ماهه از چهارماهگی تنها بزرگش کردم باباش و خانواده وپدریش رو هفته ای یه بار میبینه زیاد باهاشون نمیجوشه هنوز نرسیده اونجا بهونه میگیره برمیگرده خونه
کلا جایی من نباشم نمیمونه تنهایی بازی نمیکنه فکر میکنه من هم بازیشم همش میگه بیا نقاشی بیا بازی کفری میشم گاهی واقعا...چون بار زندگی رودوشمه هم پدرم هم مادر هم زنخونه هم مرد خونه ....مامانممکمک حالم اصلا نیست
من نیاز به کار دارم باید برای گذران زندگی برم سرکار اما نمیدونم چجوری از خودم جداش کنم
شبا هم کنارم میچسبه تا خواب بره
(جدا شدیم سر خیانت و اینم بگم زندگیم یهو پاشید خدا لعنت کنه شوهرمو اگه همچین روزی میدیدم که باردار نمیشدم)