من عصر که میشه دلم میخواد از خونه بزنم بیرون.نمیدونم چرا شوهرم اینجوری شده.میگم میای بریم پیاده روی،یا پارکی جایی.میگه نه حوصله م نمیشه،فردا میان ترم زبان دارم میخوام بخونم.گفتم پس من میرم خونه مامانم اینا میگه برو.من رفتم و یکساعتی بعد زنگ زده کجایی میگن اومدیم پارک سر خیابون.حالا اومدم میگم خوندی،میگه کم خوندم.میگم چرا میگه سرگرم گوشی شدم.انقد زورم اومد گفتم هیچ جا نمیای میگی درس دارم بعد نمیخونی،بهش برخورد حالا داره میخونه.من بیرون که میرم همش دلم پیشش هست نه اینکه شک داشته باشم فقط چون اینجا غریب هست دلم میسوزه،ولی منم تو خونه دلم میگیره.
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
آخه من از همین غار بدم میاد ،انگار اینجوری که میشه دست و پامو گم میکنم مدام میگم ناراحتی؟ناراحت نباش،سرحال باش،ظهر داد زد گفت من که چیزیم نیست.ولی هست.بدم میاد از سرکار که میاد میشینه تو خونه.هی خاله م اینا میپرسن چرا بیرون نمیاد و...منم عصبی تر میشم
خاله اتو ول کن عزیزم.بگو داره درس میخونع .اخه ب دیگران چه.ببین توهم ساکت باش باهمون سکوتت خودش متوجهت میشه ومیاد سراغت وحرف میزنه گیر نده بهش.شوهرمنم گاهی اینطورمیشه اهمیت نمیدم خودش میاد سراغم و شروع میکنه ب حرف زدن