دوستان عزیزم امشب دلم بدجور گرفته خواستم درددل کنم باهاتون.
من از بچگی خیلی خیلی سختی کشیدم، پدرم راه دور کار میکرد و از همون بچگی طعم پدر داشتن را نچشیدم، وقتی پشت کنکور بودم پدرم رفت و من دیگه نتونستم درس بخونم معدل ۲۰ مدرسه بودم ولی افسردگی داغونم کرد. بزرگ و بزرگتر میشدم و طعم بی پدری برام تلختر میشد. روز عقدم از محضر رفتم سرخاکش، شب عروسیم پدری نبود که بغلم کنه و بگه خوشبخت بشی. همه این مدت دلم خوش بود به مادری که مثل کوه پشتمه و هوامو داره. قلبم داره میترکه شش ماهه سرطان گرفته و هر روز درد کشیدنش را میبینم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد. هروقت اشک میریزم دختر کوچولوم با همون زبون بچگونه میاد میگه مامانجون خوب میشه مامانی من براش دعا کردم.
تورخدا اگه این تاپیک را خوندی برای شفای مادرم دعا کنید. منم برای همتون دعا میکنم بهترین ها نصیبتون بشه.