یه شب دراز میکشی رو بالشتت و به سقف اتاقت زل میزنی و یه دختر کوچولوییو یادت میاد که کلی به اب و اتیش زد عشقشو بهت نشون بده دلت تنگ میشه برا صدای نازکی که مدام بهت میگفت دوست دارم اونجاست که دلت برام تنگ میشه
یادوه وقتی بهت میگفتم دوست دارم یه سکوت طولانی میکردی و یه نفس عمیق بعدش و میگفتی نداشته باش
ندارم الان:)