تا اینکه عید شد بهش اصرار کردم بیا خونمون
چندین و چند بار گفتم
چون همسرم تک بچه هس و پدرش فوت شده
گفت نمیام
هرررکار کردم نیومد
بچاها تایپ کنم همه کامنتا رو جواب میدم
ببخشید دیر میشه جواب دادن
بعد مامان بی سیاست من دعوتش کرد بریم روستای یکی از فامیلامون
ایشون خیلی هم افاده ای هستن و هیشکی رو در حد خودشون نمیدونن
تو ماشین نشستیم من گفتم ببخشید پشتم به شماست
گفت من مهمترین دارایی زندگیمو بهت بخشیدم این که چیزی نیست! من موندم! گفتم بله؟؟؟ گفت من پسرمو بهت بخشیدم این که چیزی نیس! منو میگی چشمام چهارتا شده بود
حالا چرا همزمان دو تا تاپیک زدی؟یه کم این جا جواب می دی بعد می ری اون یکی
بازم هیچی نگفتم
دیگه دیروز داشتیم برمیگشتیم گفتم خالم بشینه تو ماشین ما گفت جا نیس منم بخدااا از اون هیچ ناراحت نشدم
بابای خدا بیامرزد آرزو داشت مادر شوهرت عقل داشته باشه قسمت نبود...
خوووو
توهم بگو منم ارزو داشتم همسرم ننه ای مث تو نداشت
تا اینکه امروز از سرکار اومدم خونه
دیدم همسرم عصبیه
گفتم چی شده
گفت مامانم زنگ زده اعصاب منو پوووره کرده
گفتم چرا؟ گفت میگه چون نذاشتم خالش بیاد به من بی احترامی کرده، صداش کردم جواب نداده، بی ادبه فلان! مامانشم دید که به من بی احترامی کرده! گفتم بخدا نشنیدم چون ۶-۷ ساعت راه بودیم خسته بودم نشنیدم
خدا شاهده نشنیدم بچاها
زنگ زدم مامانم بدون اینکه هیچی بگم گفتم بنظرت تو ک شاهد لحظه لحظه بودی من ب این خانم بی احترامی کردم؟ گفت نه
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
53 ثانیه پیش
54 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
