سلام من ۴ماهه باردارم.وقتی یکی ازممیپرسه دکتر پیش کی میری خیلی بدم میاد چون بعدش مثلا میگن دکترت خوب نیست.
مثلا خواهر شوهرم تا رفتم تو اتاق سریع اومده دنبالم تو اتاق میگه دکترت اسمش چیه.(تو شهرمون میگن چندین سال پیش این دکتر چند خطا داشته ولی الان ۴ ساله کارش خوب شده و اصلا خطایی نداشته.حتی از اولشم شوهرم در جریان بود و من چون اخلاق دکتر فوق العاده خوبه و اصلا استرس نمیده انتخابش کردم درصورتیکه مابقی دکتر زنانایی که میشناسم خیلی بد رفتار کردن و ترس برم داشت برم پیششون) حالا خواهر شوهرم با اینکه میدونه شوهرم میدونه جریان چیه باز اومده میگ دکترت کیه و میخواست بهم بگم دکترت خوب نیست منم سریع گفتم دکترم فلانیه بله میدونم میگن خوب نیست.
غیر از این حرفایی میزنه که لجم میگیره مثلا میگه عمم همه بچه هارو حمام داده بچه شمام بدنیا اومد بدیم حمامش بده و من خودم انقدر عرضه دارم بچمو خودم حمام بدم و انقدر از این حرفش بدم اومد حتی شوهرمم خوشش نیومد اینو گفت
میدونین یجورایی خیلی دختر ساده و بی شیله ای هست میدونم قصد بد نداره ولی بازم از این حرفاش زورم میاد یجورایی بنظرم دخالته به شوهرم نمیتونم بگم چون فوق العاده روش حساسه میگه گناه داره( یه مدت مریض بود برای همین افسردگی داره و همش تو خونست)حتی عذاب وجدان میگیرم که چرا اصلا راجع بهش اینجوری فک میکنم و چرا بدم میاد از رفتاراش.ولی دست خودم نیست بعضی وقتا حرفای این مدلی میزنه و خیلی اعصابمو میریزه بهم. بیشتر از اینکه شوهرم همش میگه گناه داره و اصلا اگر اسمشم بیارم گوشاش تیز میشه ببینه رلجع بهش چی میگم و اگ اعتراضی کنم خیلی عکس العمل بدی نشون میده همین باعث شده خواهرش هرکاری که نه اینجور رفتارارو که میکنه من لجم میگیره هیچیم نمیگم ولی خودخوری میکنم.مثلا عقد بودیم همینجور میومد تو اتاق اصلا در نمیزد یا اصلا نمیگف نرم تو اتاق یا من تو اتاق لباس عوض میکردم همینجور میومد داخل میدید لباس تنم نیس باز نمیرف بیرون وایمیستاد ریلکس صحبت کردن.به شوهرم نمیگفتم بدم میاد از کارای خواهرت چون اگر میگفتم بهم میگف اون منظور نداره از رو سادگیشه.باز میخواستم برای عروسی ارایشگاه برم هروقت منو میدید میگف کجا میخوای بری میگفتم فلان جا میگفت گرونه اینجا .ارایشگاه فلانی هست دخترعموم رفته خیلی خوب ازش گرفته.لباس عروسم از فلان جا گرفته لرزون بوده تو کجا میری.هرسری میرفتم ازم همین سوالو میکرد و من حرص میخوردم.باز وقتی ازدواج کردیم میومدن خونمون تا میومدم مثلا چایی بریزم بدو میومد تو اشپزخونه میگف بده بمن هرچی میگفتم خودم انجام میدم برو بشین میگف نه بده من اذیت میشی نمیخواد تو این لیوانا بیاری ی چی ساده بریز یا نمیخواد تو سینی فلان بیاری نعلبکی نمیخواد همینجوری میخوریم.همش دخالتای این مدلی داره.باز میریم بیرون وقتی هستش همش دنبال من و شوهرمه مثل یه بچه ولمون نمیکنه یکم تنها باشیم.اینارو همش تو خودم میریزم .رفتارای اینجوری داره و منو خیلی حرص میده