خانوما قضیه از این قراره که من و دختر داییم هر دو بیست و یک سالمونه
ایشون دو سه ماه با یه آقایی که سنتی خواستگاری کرده بودن در حال آشنایی بودن
دختر دایی من ،به شدت شخصیت وابسته ای داره و اعتماد به نفسش خیلیییی کمه
پدرش رو توی شیش سالگی از دست دادیم و خب مادر عاقلی هم نداشته
بیشتر مادرش باعث این کمبود اعتماد به نفسشه
به شدت منزوی و گوشه گیر و اجتماع گریز و حساس
از اینا که بهش بگی بالا چشمت ابرو ناراحت میشه
ما خودمون درکش میکنیم تا جایی که امکان داشته باشه ناراحتش نمیکنیم ولی خب یه پسر اونم تو دراز مدت تحمل این رفتار رو نداره
با آدمای غریبه نمیتونه اصلا ارتباط بگیره
و به نظر همه ما به جز مادرش الان اصلا وقت ازدواجش نیست
البته اون پسر هم آدم جالبی نبود کم محلی میکرد دیر به دیر جواب میداد پیش قدم نمیشد
ایراد میگرفت از همه چی
به نوعی ما دختر داییم رو مجبور کردیم با این پسر تموم کنه چون هم پسر ،پسر خوبی نبود هم ما تصمیم داشتیم دختر داییم رو تراپی ببریم چندین جلسه ،وارد اجتماع بشه از طریق درسی که توی دانشگاه میخونه (گرافیک)
یکم شخصیتش رو بهبود بده و بعد با آدم درست آشنا بشه
از این طرف من دارم ازدواج میکنم و نامزدم هم اسم با اون اقاییه که خواستگار دختر داییم بود
الان که دختر داییم اومده شهر ما برای مراسم عقد من که ده روز دیگس
همش بیان میکنه که خوش به حالت تو داری با فلانی ازدواج میکنی
یا مثلاً با تلفن با نامزدم صحبت میکردم تن صدام آروم بود
اومده بود توی اتاقم یه جوری که ایشون بشنوه میگفت انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش داشت سر داداشاش جیغ میزدا الان نگا چه آروم حرف میزنه😅
خلاصه به هر نحوی میرسونه بهم که داره خودش رو با من مقایسه میکنه
من تنها کاری که از دستم برمیومد واسه کمتر ناراحت شدنش این بود که وقتی میاد خونمون خیلی کمتر با نامزدم در ارتباط باشم و به کل خانواده هم سپردم وقتی ایشون هست کلمه ای از نامزدم صحبت نکنن که دختر داییم یه وقت یاد اون آقا نیفته ناراحت بشه
ولی با این حال ،حس خوبی نمیگیرم از این قضیه
نمیدونم دیگه چه کاری باید انجام بدم