۲۴ سالمه
این یک سال اخیر بنا به دلایلی مجبور شدم با پدر مادرم زندگی کنم
از دستشون خسته شدم
مامانم خیلی اذیتم میکنه گاهی اشکم رو درمیاره منو به گریه میندازه
پدرم همیشه خواهرم رو که ازدواج کرده میزنه تو سرم
گاهی ازشون متنفر میشم
حتی یه بار مریض شده بودم مامانم میگفت دروغ میگی
میخوای کار نکنی
با اینکه مریض بودم شب مهمون دعوت کرد
من حالم بد شد
حتی وقتی از حال رفتم مامانم انقدر نسبت بهم بدبینه که فکر کرد ادا درمیارن وقتی منو بردن بیمارستان خودش باهام اومد داخل اتاق دکتر که مطمئن بشه من مریضم و حالم خوب نیست
دکتر گفت فشارت رو ۸ عه چطوری سرپا وایسادی و کار کردی با این حال بدت ؟
وقتی از اتاق دکتر اومدیم بیرون
ازش پرسیدم حالا که فهمیدی واقعا مریض بودم عذاب وجدان نداری ؟
گفت : نه
ازشون متنفرم
منو با خواهر سنتی دهه شستی ام مقایسه میکنن و متوجه نیستن که ما از یه نسل نیستیم و قرار نیست شبیه هم باشیم
مامان بابام انقدر اذیتم کردن که دلم برای وقت هایی که ازشون دور بودم تنگ میشه
آدم ها برای پیشرفت به مهاجرت فکر میکنن
من برای فرار از خانواده