امروز زنگ زدم به مادرشوهرم گفتم هستین بیام پیشتون گفت میرم بازار میای گفتم نه رفتین خونه بهم بگین من میام تا الان دیدم اصلا زنگ نزد به شوهرم گفتم زنگ بزن به مامانت بگو کجایی دیدم مادرش رفته خونه مادر اون عروسش بغضم ترکید دارم اینجا گریه میکنم چرا ادما اینجورین من تا الن منتظرش بودم کلا با اون عروسشو مادرش صمیمیه ..صمیمی باشه من حسود نیستم ولی میتونس بره خونه بهم زنگ بزنه اگه برام ارزش قاعل بود بخدا با ادم یه کاری میکنن دیگه قیدشونو بزنی اصلا سمتشون نری..تا شوهرم زنگ زد یادش افتاد من میخواسم برم یه سره بهم زنگ زد ج دادم گفت منو ی سره اوردن اونجا تودهن نداشتی !!منم گفتمم همونجا با همونا خوش باشین من دیگه نمیتونم بیام