سه سال باهم بودیم رفته خارج خودم موندمو خودم...کسیو ندارم حتی باهاش حرف بزنم آروم بشم...نمیدونم تاحالا حسش کردین یا نه اما حس میکنم تک تک سلولام غمو داد میزنن...دلم برای حسی ک کنارش داشتم تنگ نشده وقتی بود همیشه تنها بودم هیچوقت پشتم نبود هیچوقت سعی نکرد برام مرد باشه همیشه تحقیر شدم...دلم برای خودش تنگ شده...خیلی دعوا داشتیم و درست زمانی که تمام احساساتم از هم پاشیده بودن درست شد...دیگ دیوونه بازی نمیکرد اذیتم نمیکرد دیگ منو نمیذاشت توی زندانش...بهش گفته بودم به اینکه پیشش توی زندان باشم و اذیت بشم عادت کردم و دلم نمیخاد تموم بشه این حصار...وقتی درست شد من حس میکردم دیگ دوستم نداره ازم خستس حس میکردم یچیزی سر جاش نیست شاید باورتون نشه ولی ازینکه دیگ زندانی نیستم ناراحت بودم دعوامون شد اونم رفت...رفتم دنبالش ولی برنگشت....یبارم اون اومد دقیقا زمانی ک حال روحیم داغون بود...بهم گفت بیا حرف بزنیم اروم شم فکر نکنی قصدم برگشتنه...دیشب رفتم پیویش دوباره...نمیتونم بدون اون...گفت منو نمیخاد بهم گفت خراب....نمیدونم چیکار کنم مگ میشه به پسر مردم التماس کنم بگم توروخدا بیا من بهت محبت کنم؟ نمیشه الان فقط یچیزی بگین ک ارومم کنه