من و همسرم باهم خوبیم وومشکل انچنانی نداشتیم این ده ساله زندگی میکنیم حتی همدیگه رو هم دوس داریم زیاد
ولی خانوادش اذیت میکنن اونم نا محسوس
مثلا من چندسال پیش شپش گرفتم رفته بودیم مسافرت و من و دخترم موهامون شپش گرفت و درگیر بودیم خواهرشوهرم دو هفته بیشترم حتی اومد خونه من موند
تا پدر و مادرش از سفر برگردن و وقتی بردیمش خونشون بعد از دو هفته (خونه ما دو تا شهر مخلف هستش)
انگار اونم درگیر شپش شده بود و اون شب خونشون ابرو برای من نذاشت با مادرش کلی حرف زد که مثلا انگار من جزام داشتم و اون دختر از من گرفته البته تو اتاق و با مادرش داشت راجب من حرف میزد که این شپش داره و ..
مادر شوهرم هم میخواست مثلا دهن خواهر شوهرم وکه ده سال کوجیکتر از منه رو ببنده تو اتاق باهاش بحث میکرددکه بسه و حرف نزن همش
. و شوهر من کنار من خواب بود کلا بیخبر از شرایط
با اینکه من نامه فدایت شوم نفرستام بیاد خونم بمونه دو هفته که بعدشم برشمیگردونیم با من عین جزامی ها برخورد کنه
من اون شب خونشون تا صبح چشم رو هم نذاشتم تا شوهرم از خواب بیدار بشه و بگم که شب قبل خواهرت چه جوری برخورد کرد من ۷ صبح دیدم شوهرم بیدار شد براش گفتم چی شده و اون خدایی تایید میکنه و میدونه حق با منه همیشه و میگه تو درست میگی
اما من تو دلم مونده کینه که نه اما ناراحتم هنوز
حالا گف بریم عیدی بدیم به خانواده هامون
منم یکم تو قیافم معلوم بود ناراحت بودم اما گفت تو چرا ناراضی هستی و بزرگش کرد و قهر خوابید
دعوا کردیم منم گذشته رو کشیدم وسط و گریه کردم
گفتم تو چرا یادت میره اتفاقایی که میفته رو
من مقصرم؟