از بچگی بیشنر باهم بودیم و یجورایی هم بازی هم بودیم هوای همو داشتیم ازون طرف همش باهم قهر آشتی میکردیم از همون بچگی مهرش واقعا به دلم افتاد نوجوون که شدیم واقعا طوری وانمود میکرد که براش مهمم و یجورایی غیرتی میشد منم اون زمان نادون بودم سریع هوایی شدم و به سرم زد بهش اعتراف کنم اما به دلیل مذهبی بودن خانواده هامون نمیتونستم رو در رو باهاش صحبت کنم بهش نزدیک ۳ بار پیام دادم و هر سه بار هم اون موقع بد برخورد کرد با این که توقع نداشتم اما هنوز که هنوزه نمیتونم فراموشش کنمو واقعا قلبمو به طور کامل براش نگه داشتم دارم دیوونه میشم و خسته ام از این بلاتکلیفی مسخره.