دلم گرفته
خاله و عموم باهم زن و شوهرن
ما تو جمع خودمون خیلی صاف و ساده ایم
ولی خاله و عموم بد جور موذی ان
خالم کلی منو رنجونده ،دلمو شکسته ،کوچیکم کرده ،جای مامانم برام تصمیم و تنبیه در نظر گرفته...
دختر عمو های دیگمم کلی پشت سرش حرف میزنم منم سعی میکنم از پشت خاله ام در بیام ولی واقعا دیگه نمیتونم!
ما هم تو یه شهر غریب زندگی میکنیم کسی رو نداریم
هرچی به مامانم با این زن درد و دل نکن باز گوش نمیده (خودش هم میدونه خالم اینجوریه ) میگه من جز اون کسی رو ندارم
من همین یه خاله رو دارم
معمولا بقیه از عمه هاشون بدشون میاد و خاله رو جز مادر میدونن
ولی من عمه هامو بیشتر دوست دارم
الکی راه های اشتباه مثل روانشناسا میندازه جلو پای مامانم و زندگیمونو نابود میکنه
حالا زندگی خودشونو باید ببینی!
امشب موقع افطار مامانم یچیزی گفت به معنای واقعی دلم شکست سر نماز فقط سپردمش به خدا (اگه هستید براتون تعریف کنم؟)
فقط نمیدونم من باید ازین به بعد چیکار کنم که شخصیتم زیر سوال نره