۱۷ سالمه و دارم افسردگی میگیرم. تقریبا یک ساله زندگیم شده عذاب. از قبل هم همینطوری بود ولی من بچه بودم هر چی میگفتن میگفتم چشم.
همه مانتو هام بلند و زشت. حالم از همشون بهم میخوره.م جبورم مانتو خریدنی بین بد و بدتر انتخاب کنم.
بیرون که میرم دلم میخواد گریه کنم، وقتی هم سن و سالامو تو خیابون میبینم که هر چی دلشون میخواد پوشیدن.
حسرت همه شون به دلم موند.
حسرت پوشیدن صندل، حسرت پوشیدن مانتو ی کوتاه و کت، حسرت پوشیدن کلاه.
اگه بخوام برم بیرون کلی دوست و رفیق دارم و البته اجازه شو دارم، ولی خب از لباسام بدم میاد. از خودم خجالت میکشم.
با من از اعتماد به نفس حرف نزنید، من حس میکنم زشت ترین ادم دنیام. چون خودمو تو اینه نگاه نمیکنم چون موهام باید تو باشه.
شدم یه ادم دو رو و ترسو، که از در مدرسه که میره تو موهاشو درست میکنه، و قبل خودرن زنگ اخر موهاشو میده تو. بیرون رفتنی با استرس میرم که مبادا یکی از دوستام منو ببینن. مجبورم ماسک بزنم و بهانه بیارم که مریضم.
حسرت اینکه صبح زود پاشم موهامو درست کنم و برم مدرسه به دلم مونده. تو مدرسه همه فکر میکنن منم عین خودشونم که ازادم از طرف خانواده ولی همش تظاهره . از بچگی مسخرم کردن همکلاسی هام. بهم میگفتن عین پیرزنی موهاتو چرا یه ذره نمیزاری بیرون و من چی میگفتم؟
تا یه ذره موهام بیرون میاد اخطار میگیرم از طرفشون.
الان از بیرون اومدیم و رفته بودیم واسه خرید عید، کلی لباسای خوشگل و مورد پسند من بودن که با حسرت نگاهشون میمکردم، کلی دختر خوشگل بودن داشتن اونا رو میپوشیدن. و ما دنبال یه مانتو بودیم که تا زانو باشه. کاش تموم شه این روزا کاش زود تر بزرگ شم از این خونه برم. من تا سال بعد ا افسردگی میمیرم
اگه یه روزی مادربشم و بچم دختر بشه، اجازه داره هر چی میخاد بپوشه. خودمم همراهیش میکنم. اجازه داره ارایش کنه ، موهاشو رنگ کنه، لاک بزنه. میشم یه رفیق واسش. نمیزارم ارزو به دل بمونه